گمان میکنم آدمها یکجوری ناخودآگاه موقع ارتباط برقرارکردن با آدمهای دیگر دنبال شباهت میگردند. مثلن من آدم الکی خوشی نیستم. اما بعد از سالها عذاب و زندگی توی جهنم یادگرفتهام برای اتفاقی که نیافتادهاست گریه و زاری نکنم. یا اگر اتفاقی میافتد نمیتوانم زیاد برایش عزاداری کنم. زود برمیگردم سر زندگی عادیم. شاید یادم نرود و تا مدتها گاه و بیگاه اذیتم کند. اما حوصلهی زانوی غم بغل کردن و عزلت نشینی و اینها را ندارم.
بعد از حدود بیست سال و حل شدن یه سری اختلافات خانوادگی، در سفری چند روزه، برای مراسم ازدواج پسرعمهام رفتم شمال. تقریبا همهی خانواده جمع بودند. بعد از مدتها چند روزی با خانواده ی پدری بودم. هیچ چیزی فرق نکرده بود. فقط مدل ماشینها بالاتر رفته بود. لباسها به مد روز عوض شده بود. پسر بچهها مرد شده بودند و دختر بچهها خانوم. حتی عمههایم هنوز همان عطرهای شیرین و گرم را استفاده میکردند... هنوز به محض اینکه بیکار میشدند بساط بگو و بخند و رقص و آوازشان بهراه بود. مثل سابق به همه چیز میخندیدند. وقتی برنج شفته میشد قهقهشان بلند بود. هنوز به اشتباهات خودشان میخندیدند و برای هر پیشامد بدی میگفتند بیخیال... فرز و بدون خستگی و غرولند کارها را انجام میدادند. جانشان برای هم در میرفت. از بین یازده عمه... نه تایشان تنی هستند ولی آن دو تا هم همیشه در جمعها هستند. شلوغ. پرسر و صدا و شاد. بغلت که میکردند و قربان صدقهات میرفتند، کیف میکردی...
وقتی نگاهشان میکردم، فکر کردم شاید این حس عدم عزاداری دائمیِ من از خانوادهی پدریم به ارث رسیده باشد. نمیدانم آن هشت- نه سال کذایی کجا بوده... اما الان حس میکنم آن ژنِ خانوادگیست که فعال شده...
برای همین نمیتوانم آدمهایی که مدام ناله میکنند را تحمل کنم. یک سری آدمها هستند که تمام زندگیشان، نمایش بدبخت بودنشان است و اغلب نزدیکشان که باشی خودشان هم نمیدانند چرا خوشبخت نیستند. من هم یک روزهایی به کل زندگی نمیکنم! همهچیز را رها میکنم... غذا درست نمیکنم... ظرفها را نمیشورم... بی حوصله و بد خلقم... گریه میکنم... گریه میکنم... ولی... دائمی نیست. خسته میشوم... یک هو بلند میشوم دوش میگیرم... خرید میروم... بچهها را دعوت میکنم... این بلند شدن حتی از خوشی هم نیست. ته ذهنم میدانم دردم سرجایش هست... مشکلم سرجایش هست... اما به خودم میگویم بعدن... بعدن راجع بهش فکر میکنم... شاید هم خاصیت مادر بودن، معجزهی مادر بودن است. که باید برای یکنفر دیگر زندگی کنی... مثل خیلی وقتها که صبح گریهام میگیرد اما برای اینکه نفسک نبیند. نفهمد. به خودم میگویم شب گریه میکنم و سبک میشوم. وشب دیگر حس گریه کردن با من نیست...
حالا از وقتی که به تهران برگشتهام فکر میکنم. اگر روزی عمههایم نباشند بچههایشان همین اندازه با هم خوباند؟ همینقدر خوشاند؟ نسلِ جدیدِ نازپروده و کم طاقت... حیف گمان نمیکنم...