۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

و این ناتوانی... این ناتوانی...

تا صبح نخوابیده‌ام. نفسکِ تب‌دار را پاشویه کرده‌ام و روی پیشانی‌اش پد مخصوص گذاشته‌ام تا تبش را پایین بیاورد که نیاورده است... صبح که می‌شود با پدرش تماس می‌گیرم و می‌بریم‌اش دکتر... بزرگ و سنگین شده... وقتی بغلش می‌کنم واقعا از نفس می‌افتم... توی راه پله‌ی مطب دو مرد جوان از بالا می‌آیند. مرد نگاهی به جثه ی من میکند و نفس نفس زدنم. می‌گوید کمک کنم؟ من چیزی گفته و نگفته دست دراز می‌کند بچه را بغل کند... که تشکر می‌کنم و زود رد می‌شوم... فکر می‌کنم شاید ماشین را پارک کرده و پشت سر من باشد... عصبانی شود... و به خودم می‌گویم چطور هنوز عکس‌العمل این آدم این‌قدر مرا می‌ترساند؟
به خانه که برمی‌گردیم... باید بروم کلاس. بچه را می‌سپارم به مادرم... سفارش می‌کنم... نگذار چیزی بخورد... هر 5 دقیقه یک قاشق مایعات. وگرنه باز بالا میآورد... تمام ساعت‌هایی که نیستم دلم آن‌جاست و مدام به خودم می‌گویم کاش من مریض می‌شدم... اصلن مادرها باید بتوانند جای بچه هایشان مریض شوند... 
برمی‌گردم خانه، خواب است. با موهایش بازی می‌کنم و با مامان پچ‌پچ کنان حرف می‌زنیم. می‌گوید پسر خاله‌ام سرطان دارد. شوکه شدم. فکر می‌کردیم یک ناراحتی ساده است... خاله‌ام ایران نیست. می‌گوید نمی‌خواهند بفهمد، اما می‌خواهد زنگ بزند که زودتر برگردد. مخالفت می‌کنم. می‌گویم که چکار کند بیچاره؟ می‌توانم تصور کنم خاله‌ام چه حالی خواهد شد. بعد از مرگ دایی‌ام... شیمی درمانی مادرم... همه به این بیماری حساس شده‌ایم... شده‌ایم خانواده پرخطر! آزمایش‌های سالیانه را باید با وسواس و دقت انجام بدهیم... حتی آزمایش‌های دردناکی که بقیه لازم نیست انجام بدهند... به نفسک نگاه می‌کنم... به خاله‌ام که نیست و خبر ندارد فکر می‌کنم... به مادرم... دوست دارم دست هایم را بازکنم همه‌ی آن‌هایی که دوست دارم را سفت بغل کنم شاید بشود از این حجم بدبیاری ... اندوه... بیماری و درد حفظ‌شان  کنم... و این ناتوانی... این ناتوانی... دیوانه‌ام می‌کند...

۵ نظر:

هما گفت...

انشااله بلا دور باشد وهمیشه سلامت باشید

سید مجیب گفت...

شاید خاله دوست داشته باشه بجای پسرخاله مریض بشه
شاید می خواد آخرین روزها هم اگه شده ازش بی نصیب نباشه و کنارش باشه و ...

نقشى گفت...

هركه در اين دايره نزديك تر است جام بلا بيشترش مي دهند ...

مهناز گفت...

با تمام وجودم دردت رو میفهمم.....

روزگار سبز من گفت...

salam azizam. vaghean skhte... sakht sakht sakht....