۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

آخی چقدر اون روز بدبخ شدم!

من وقتی می‌گم خیلی مریضم و خوابیدم ینی عمق فاجعه خیلی بیش‌تر از ایناست. چون اصولا تحمل دردم زیاده و تو بدترین شرایط هم ترجیح می‌دم خودم کارهامو بکنم. اون روز خیلی مریض بودم. تا خود صبح درد داشتم. صبح که نفسک بیدار شد بهش صبحانه دادم و لباس تنش کردم و فرستادمش خونه‌ی خواهرم که برم دکتر. صدام اون‌قدر گرفته بود که خودش فهمید حالم خیلی بده... دو تا آمپول زدم و برگشتم خونه. زنگ زدم که بیاد خونه. وقتی اومد داشتم نهار درست می‌کردم. پرید بغلم کرد و بهم گفت آمپول زدی؟ گفتم آره دو تا. پرسید درد داشت؟
نمی‌دونم چرا بچه ها فکر می‌کنن ما درد حالی‌مون نمی‌شه! بهش گفتم آره درد داشت. خیلی درد داشت. حتی نمی‌تونستم راه برم! نازم کرد و رفت. یه‌کم بعد خم شدم از زیر کانتر چیزی رو بردارم بازوم گیر کرد به تیزی گوشه‌اش یه 5-6 سانتی خراشیده شد. گریه‌ام گرفته بود. وقتی غذا رو گذاشتم جلوش یه هویی چشش خورد به زخمه داد زد: مامان دستت چی شده؟ داره خون میاد.
گفتم آره گرفت به اپن. غذاتو بخور سرد نشه...
که در این قسمت یه سری به تاسف تکون داد و نچ‌نچ کنان گفت: آخی...مامان چقدر امروز بدبخ شدی!

۶ نظر:

مهناز گفت...

وقتی صفحه وبلاگت رو باز کردم، خوشحال شذم که کلی مطلب جدید گذاشتی. اما وقتی 3 تا رو خوندم، بغض گلومو گرفت. دیگه نمیدونم چی بگم....

دکمه گفت...

mersi

فاني گفت...

بيچاره !!!

فاني گفت...

بيچاره !!!

دکمه گفت...

ostad mese hamishe ali bod

دکمه گفت...

mersi mersi mersi