۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

جهنمی که مجبوریم توش زندگی ‌کنیم...

همه‌جای دنیا بچه‌دار که می‌شی هزارجور فکر و خیال و نگرانی برات پیش میاد. تو یه آدم کوچولو وارد این دنیای بد کردی که باید حواست همه جوره بهش باشه... اما تو این خراب شده وقتی بچه دار می‌شی علاوه بر همه‌ی اون نگرانی‌ها یه سری دل‌مشغولی داری که مختص همین‌جاست.
از روزی که نفسک رفته مدرسه برای من مدام پیش میاد که باید راجع‌به جهنم و بهشت توضیح بدم. یه روز اومد بهم گفت دیگه لباس آستین کوتا نباید تنش کنم چون می‌ره جهنم...
من هرجوری شده مبارزه می‌کنم. براش توضیح می‌دم که جهنم وجود نداره. یا خدا بدجنس نیست. ولی متاسفانه کافی نیست.
چند شب پیش بعد از شب بخیر گفتن رفت تو اتاقش بخوابه. چند دقیقه بعد صدای گریه‌اش بلند شد. سراسیمه دوییدم تو اتاق. گفت:
مامان چشامو که می‌بندم بُت‌ها میان جلوی چشمم. بتا بدجنسن! یه آدم‌های بدجنس هم با اونا دوستن.
بهش گفتم بُت یه مجسمه است، هیچی نیست. بعد معلوم شد که تو یه کارتون که به مناسبت عاشورا پخش می‌کردن، یه سری بت دیده که قیافه‌های ترسناک داشتن و آدم‌ها داد می‌زدن و از شمشیراشون خون می‌چکیده... .
کلی اون شب حرف زدیم و کنارش موندم تا خوابش برد. با این‌همه یکی دو شب دیگه هم تکرار شد تا از سرش افتاد.
حالا می‌تونید منو درک کنید؟ وقتی نفس‌تون این‌جوری ترسیده و گریه می‌کنه... که چی فکر می‌کنم؟ که دلم می‌خواد با اونایی که باعثش می‌شن چی‌کار کنم؟!

۴ نظر:

مهناز گفت...

نمیدونم چی بگم. محکومیم به این زندگی. من که منتظر فرصتم تا فینگیلی رو بردارم و هجرت کنم. مراقب خودت باش و شکیبا بمان.

مهناز گفت...

نمیدونم چی بگم. محکومیم به این زندگی. من که منتظر فرصتم تا فینگیلی رو بردارم و هجرت کنم. مراقب خودت باش و شکیبا بمان.

نیلوفر گفت...

الهی بمیرم
چقدر غصه خوردی بابتش
طفلی بچه ها با این روحیه های لطیفشون چطوری باید عذاب بکشن
خدا از باعث و بانیش نگذره

فاني گفت...

هي رفيق ...
هي ...