اولینبار که مرگ را دیدم هفت سالم نشده بود. پسرعمهی چهار سالهام. در یک تصادف مرد. صبح که از در بیرون میرفتند، شاد بود و سرحال. خانهی مادربزرگ بودیم. طبعا جزییات یادم نیست جز ازدحام و جیغ و گریه. یادم هست پابهپای بقیه گریه میکردم. باقیاش کات میخورَد به قبرستانِ سرسبز آن شهر کوچک و بازی من و باقی بچهها کنار قبرها... حتی خوب یادم هست خانهی خوشگلی ساختیم با سنگ و آجرها و با گلهای وحشی تزیینش کردیم...
دفعههای بعدی هم بود... مادربزرگم... پدربزرگم... دایی... خاله... همسایه... فامیل دور... فامیل نزدیک... اما یکبار همین چند سال پیش، از نیایش رد میشدم. درست سرخیابان قدیمیمان که به بزرگراه نیایش منتهی میشد جمعیت پراکندهای ایستاده بودند. از تصادف مدتها میگذشت. این را میشد از ترافیکِ روان فهمید. چند ثانیه بیشتر ندیدمش. دختر جوانی بود لابد. شلوار جین داشت و مانتوی مشکی. حدس زدم مقنعه به سر داشته. کفش پایش نبود. جوراب مشکی کلفتی پوشیده بود. یک کیف مشکی کنارش بود. بدنش صاف نبود انگار ماشین او را یکراست به چمنها پرت کرده باشد و دیگر کسی دستش نزده باشد. رویش را با پارچهی سفیدی پوشانده بودند. دور و برش سکه و پول خرد ریخته بود. چند نفری بلاتکلیف روی چمن ها قدم میزدند. چیزی که واضح و مشخص بود این بود که هنوز از بستگانش کسی نرسیده. ما گذشتیم اما آن تصویر در ذهن من ماند. در خیالم خانوادهای را میدیدم که منتظر آمدن بچهشان هستند. به خیالشان یک روز معمولی است... مثل همهی روزها... راستی چجوری خبر میشوند؟ کی جنازه را اول میبیند؟ و از آن روز هراسِ من از مرگ ناگهانی بیشتر شد. فکر میکردم مرگ باید فرصت بدهد به آدم. دست کم فرصت یک خداحافظی... فرصت به آغوش کشیدن... بوسیدن...
حالا... این روزها مردی را میشناسم که عاشق پدرش است. تک فرزندی که عزیز کرده و نورچشمی بوده... و خیال میکرده حالا حالاها قراراست زیرسایهی پدرش ایام به کامش باشد... یک سفر خارجی... تهِ خوشی... و بعد ناخوشی پدر و ناگهان در عین ناباوری سرطان... . حالا یکسال از سرطان گذشته... پدر جلوی چشمانش جان میدهد و هیچکاری، هیچکاری از دستِ هیچکس برنمیآید. ایران... اروپا... وقت... هزینه... درد... نذر... نیاز... همه میدانند تمام است... حالا ناگهان، بعد از این همه سال خوشی باید فروشگاهها را بچرخاند. باید حواسش به پدر و بیمارستان و پرستارها باشد. حالا دلش میخواهد برادر یا خواهری داشته باشد. قراراست فکرش را نکند. قرار است با مادرش کمک کنند که پدر هم فراموش کند که میمیرد...
اما یک وقتهایی هست... مثل امروز... توی رستوران... که خیال میکنی یادش رفته... که زندگی میکند و حواسش نیست... یک تماس از طرف مادرش... بعد پرستار... بعد تماسِ خودش با دکتر... دیگر هیچکدام به غذا لب نمیزنیم... من آدم دلداری دادن نیستم. میتوانم پا به پای غصهی آدمها گریه کنم، اما دلم به حرف زدن نمیرود. به نظرم دربرابر بعضی غصهها کلمهها زیادی پوچ و حقیرند... راستی، به مردی که بغض کرده و برایت تعریف میکند که سه بار پدرش را مرده دیده ولی دوباره برگشتهاست... به مردی که میگوید پدرش این روزها مدام میگوید که بگذارند برود... به مردی که تعریف میکند پدرش همیشه دوستش بوده... رفیقش بوده... همه چیزش بوده... و حالا هیچی نیست... پدر نیست... زنده نیست... چه میشود گفت؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر