فیلم پیش از غروب یه دیالوگی داره که میگه: "خاطره چیزِ خیلی خوبیه، اگه نخوای با گذشته بجنگی..." من میخوام با خاطرههام دوست بشم واسه همین میخوام تعریف کنم که نجنگیده باشم... که شاید تعدیل بشه... درست دو سال پیش بود وسطای مهر... حتی روز دقیقشو یادمه اما الان این جزییات به چه درد میخوره؟... بهم زنگ زد و گفت لولهکشی خونه مشکل پیدا کرده فردا میرم سفر باید قبلش دوش بگیرم اشکالی نداره بیام خونهی تو؟ بهش گفتم معلومه که نه... بعد که گوشی رو گذاشتم یه حسِ خوب داشتم... خیلی خوب... خیلی وقت بود رفیق بودیم رفیق که میگم ینی رفیق. تو ناراحتی و خوشحالی. هرچیزی رو... هرچیزی رو بهم میگفتیم. برای دو نفر غیر همجنس شاید رابطهی نرمالی نباشه ولی بیاندازه لذت بخشه... اینکه میخواستم براش کاری بکنم... اینکه بین اون همه دوست به من زنگ زده بهم احساس غرور میداد...
ما باهم فرق داشتیم... خیلی فرق داشتیم... اون از من سه چهار سالی کوچیکتر بود پرسر و صدا و پرحرف با کلی دوست... من ساکت و کم حرف با یکی دو تا دوست... خیلی شبا میشد که یه هویی زنگ میزد که بیام پیشت؟ لازم نبود بگم آره میگفتم چی بخوریم؟ از لحظهای که میرسید شروع میکرد به حرف زدن... گاهی من تو آشپزخونه مشغول بودم و میاومد وامیستاد کنار پیشخوانِ آشچزخونه و حرف میزد... باقی وقتا کنارش مینشستم رو مبل... دوست داشتم دستمو بزنم زیر چونهام و نگاش کنم اون حرف بزنه و من نگاش کنم و غرق بشم... خوب تصویر سازی میکرد... وقتی تعریف میکرد که سرکار یه خانوم همکار جدید اومده که دلشو برده میتونستم تصور کنم... وقتی تعریف میکرد که چطور حال یکی از دختر پرروهای کلاسشون رو گرفته میتونستم تصور کنم... گاهی هم وقتی میاومد گوشیشو زیر و رو میکرد. عکسایی رو بهم نشون میداد و مثلا میگفت: نفس ببین اینو، عالیه مگه نه؟ میخوامش حالا میبینی چطوری بهش میرسم... گاهی وسط این همه ماجرا یادش میافتاد که من حرف نزدم... بهم میگفت خب تعریف کن برام... از عباسآقا بگو... شوخیمون بود. کسی وجود نداشت که من تعریف کنم. گاهی حرفی... اشارهای... تو مهمونی یا دنیای مجازی بود که براش تعریف میکردم. نصفه... نیمه... الکن... بلد نبودم مثل اون بهش شاخ و برگ بدم و جذابش کنم... هرچند از نظر من تو اون روزا کل جذابیت زندگیم خلاصه میشد به شبهای دونفرهمون... که هیچ کس... هیچ کس...(اگر خدا رو در نظر نگیریم) ازش خبر نداشت. میخندید و بهم میگفت وقتی یه ماجرایی جدی شد بهم میگی مگه نه؟ میگفتم آره اگه جدی بشه و کسی رو بخوام بهت میگم... اما نشد... نشد رو حرفم بمونم... یه شب با هم نشسته بودیم فیلم نگاه میکردیم و حرف میزدیم که موبایلش زنگ زد. اساماس داشت... آورد بهم نشون داد، گفت: نفس، بیا ببین... آخه من به این چی بگم؟ یه اساماس بانمک بود که تهش به این ختم شده بود: "جوووووووووون..." یه هو دیدم که حسودیم شده... یادم نیست حرفی زده باشم... فکر کنم فقط خندیدم... ولی همه چیز یه هو عوض شد... من داشتم عاشق رفیقم میشدم که مال من نبود... و نشد اینو بهش بگم... گاهی شبا میرفت مهمونی ولی طاقت نمیآورد مدام بهم زنگ میزد یا اساماس میداد... از دخترای اونجا تعریف میکرد... یه بار آخرِ شب یه هویی یه مهمونی رو ول کرد و با همون لباسهای رسمی و دیوونه کنندهاش اومد پیشم... مست بود. عکسا رو نشونم داد که از کی خوشش اومده و کلافه بود که دوسپسر داشته... اما من دیگه دوست نداشتم بشنوم... اذیت میشدم... دیگه دوست نداشتم دست بزنم زیر چونهام و تصور کنم... غصهام میشد...
روزی که میخواست بره سفر نمیدونستم مقدمهای میشه برای همیشه رفتنش... با چمدونش از راه رسید... شام خوردیم... و بیدار نشستیم به حرف زدن... ساعت پروازش 7 صبح بود... باید سه و نیم چهار میرفت که به فرودگاه امام برسه... برام تعریف کرده بود که قراره یکی از دوستاش بیاد دنبالش... و من میدونستم از اون زن خوشش میاد... بعد رفت دوش بگیره... من نشسته بودم تو پذیرایی و منتظر بودم آب بجوشه و چای دم کنم... چون اون چای تازه دم رو دوست داشت... ولی منو دوست نداشت... تازه فهمیده بودم که تو سایه واستادم... تا وقتی که بره حرف زدیم... خندیدیم... و قرار شد وقتی که برگشت تماس بگیره...
برگشت... برای من یه لباس خوشگل آورده بود و یه گردنبند... هیچوقت نشد اون لباس رو جلوی خودش بپوشم و اینم شد یکی از حسرتام... قبل از این که برای همیشه بره... تو شبای خوبمون که به حرف و شوخی و خنده میگذشت بارها و بارها ازم پرسید واقعا کسی نیست؟ من میدونم تو یکی رو دوست داری پس چرا به فلانی نمیگی آره... و من مصرانه و با لجبازی میگفتم نه... کسی نیست... من از فلانی خوشم نمیاد!
چند ماه بعد که برای همیشه رفت... یه شب تو چت بهم گفت همیشه منو تحسین میکرده و دوست داشته... گفتنش فایدهای نداشت... همونقدر که نگفتنش هم دیگه لزومی نداشت... برای همین بهش گفتم. گفتم من هم همیشه ازتو خوشم میاومد... و حتی دوستت داشتم. بعد یه چیز عجیب بهم گفت، بهم گفت من میدونستم... همون موقعها که اصرار میکردم بهم بگی کسی هست و تو میگفتی نه میدونستم... دوست داشتم خودت بگی...
بعد من یادم افتاد که اذیت میشدم... فقط دو تا چیز یادم بود... مردی که میدونه زنی دوسش داره... و حرفایی میزنه که میخراشه و میره پایین... دلم برای اون شبهای صادقانه برای اون رفاقته تنگ میشه هنوز... ما فرصت نداشتیم... فرصتی برای بخشیدن... فرصتی برای فراموش کردن... فرصتی برای اعتماد کردن... فرصتی برای هیچ تغییری نبود... همهچیز خیلی سریعتر از اون چیزی اتفاق افتاد که برای آدم کند و بیاعتمادی مثل من قابل هضم باشه... حالا تنها چیزی که تسکینم میده اینه که به خودم میگم ببین نفسجان اگر هم میشد آخرش فکر میکنی چجوریا تموم میشد؟ چند وقت بعد اون یادش میافتاد که یه عباسآقایی بوده به تو گیر میداده... بدبین میشد... تو هم هربار که اساماس میاومد براش یه جوووووون گنده میاومد تو فکرت... بعد شروع میکردید به آزار دادن هم... اینا گاهی تسکینم میده اما چیزی از خاطرههام کم نمیکنه!
یه جای دیگه تو فیلم پیش از غروب میگه: "چیزی که از دست بره، رفته. دلم برای اون آدم بیشتر از هر چیزی تو دنیا تنگ میشه. هر آدمی جزئیاتِ خودش رو داره." هر آدمی جزییات خودشو داره ولی هرجزییاتی خاطره نمیشه و هر خاطرهای هم موندگار نمیشه... باید ببینی چقدر بدشانسی...
ما باهم فرق داشتیم... خیلی فرق داشتیم... اون از من سه چهار سالی کوچیکتر بود پرسر و صدا و پرحرف با کلی دوست... من ساکت و کم حرف با یکی دو تا دوست... خیلی شبا میشد که یه هویی زنگ میزد که بیام پیشت؟ لازم نبود بگم آره میگفتم چی بخوریم؟ از لحظهای که میرسید شروع میکرد به حرف زدن... گاهی من تو آشپزخونه مشغول بودم و میاومد وامیستاد کنار پیشخوانِ آشچزخونه و حرف میزد... باقی وقتا کنارش مینشستم رو مبل... دوست داشتم دستمو بزنم زیر چونهام و نگاش کنم اون حرف بزنه و من نگاش کنم و غرق بشم... خوب تصویر سازی میکرد... وقتی تعریف میکرد که سرکار یه خانوم همکار جدید اومده که دلشو برده میتونستم تصور کنم... وقتی تعریف میکرد که چطور حال یکی از دختر پرروهای کلاسشون رو گرفته میتونستم تصور کنم... گاهی هم وقتی میاومد گوشیشو زیر و رو میکرد. عکسایی رو بهم نشون میداد و مثلا میگفت: نفس ببین اینو، عالیه مگه نه؟ میخوامش حالا میبینی چطوری بهش میرسم... گاهی وسط این همه ماجرا یادش میافتاد که من حرف نزدم... بهم میگفت خب تعریف کن برام... از عباسآقا بگو... شوخیمون بود. کسی وجود نداشت که من تعریف کنم. گاهی حرفی... اشارهای... تو مهمونی یا دنیای مجازی بود که براش تعریف میکردم. نصفه... نیمه... الکن... بلد نبودم مثل اون بهش شاخ و برگ بدم و جذابش کنم... هرچند از نظر من تو اون روزا کل جذابیت زندگیم خلاصه میشد به شبهای دونفرهمون... که هیچ کس... هیچ کس...(اگر خدا رو در نظر نگیریم) ازش خبر نداشت. میخندید و بهم میگفت وقتی یه ماجرایی جدی شد بهم میگی مگه نه؟ میگفتم آره اگه جدی بشه و کسی رو بخوام بهت میگم... اما نشد... نشد رو حرفم بمونم... یه شب با هم نشسته بودیم فیلم نگاه میکردیم و حرف میزدیم که موبایلش زنگ زد. اساماس داشت... آورد بهم نشون داد، گفت: نفس، بیا ببین... آخه من به این چی بگم؟ یه اساماس بانمک بود که تهش به این ختم شده بود: "جوووووووووون..." یه هو دیدم که حسودیم شده... یادم نیست حرفی زده باشم... فکر کنم فقط خندیدم... ولی همه چیز یه هو عوض شد... من داشتم عاشق رفیقم میشدم که مال من نبود... و نشد اینو بهش بگم... گاهی شبا میرفت مهمونی ولی طاقت نمیآورد مدام بهم زنگ میزد یا اساماس میداد... از دخترای اونجا تعریف میکرد... یه بار آخرِ شب یه هویی یه مهمونی رو ول کرد و با همون لباسهای رسمی و دیوونه کنندهاش اومد پیشم... مست بود. عکسا رو نشونم داد که از کی خوشش اومده و کلافه بود که دوسپسر داشته... اما من دیگه دوست نداشتم بشنوم... اذیت میشدم... دیگه دوست نداشتم دست بزنم زیر چونهام و تصور کنم... غصهام میشد...
روزی که میخواست بره سفر نمیدونستم مقدمهای میشه برای همیشه رفتنش... با چمدونش از راه رسید... شام خوردیم... و بیدار نشستیم به حرف زدن... ساعت پروازش 7 صبح بود... باید سه و نیم چهار میرفت که به فرودگاه امام برسه... برام تعریف کرده بود که قراره یکی از دوستاش بیاد دنبالش... و من میدونستم از اون زن خوشش میاد... بعد رفت دوش بگیره... من نشسته بودم تو پذیرایی و منتظر بودم آب بجوشه و چای دم کنم... چون اون چای تازه دم رو دوست داشت... ولی منو دوست نداشت... تازه فهمیده بودم که تو سایه واستادم... تا وقتی که بره حرف زدیم... خندیدیم... و قرار شد وقتی که برگشت تماس بگیره...
برگشت... برای من یه لباس خوشگل آورده بود و یه گردنبند... هیچوقت نشد اون لباس رو جلوی خودش بپوشم و اینم شد یکی از حسرتام... قبل از این که برای همیشه بره... تو شبای خوبمون که به حرف و شوخی و خنده میگذشت بارها و بارها ازم پرسید واقعا کسی نیست؟ من میدونم تو یکی رو دوست داری پس چرا به فلانی نمیگی آره... و من مصرانه و با لجبازی میگفتم نه... کسی نیست... من از فلانی خوشم نمیاد!
چند ماه بعد که برای همیشه رفت... یه شب تو چت بهم گفت همیشه منو تحسین میکرده و دوست داشته... گفتنش فایدهای نداشت... همونقدر که نگفتنش هم دیگه لزومی نداشت... برای همین بهش گفتم. گفتم من هم همیشه ازتو خوشم میاومد... و حتی دوستت داشتم. بعد یه چیز عجیب بهم گفت، بهم گفت من میدونستم... همون موقعها که اصرار میکردم بهم بگی کسی هست و تو میگفتی نه میدونستم... دوست داشتم خودت بگی...
بعد من یادم افتاد که اذیت میشدم... فقط دو تا چیز یادم بود... مردی که میدونه زنی دوسش داره... و حرفایی میزنه که میخراشه و میره پایین... دلم برای اون شبهای صادقانه برای اون رفاقته تنگ میشه هنوز... ما فرصت نداشتیم... فرصتی برای بخشیدن... فرصتی برای فراموش کردن... فرصتی برای اعتماد کردن... فرصتی برای هیچ تغییری نبود... همهچیز خیلی سریعتر از اون چیزی اتفاق افتاد که برای آدم کند و بیاعتمادی مثل من قابل هضم باشه... حالا تنها چیزی که تسکینم میده اینه که به خودم میگم ببین نفسجان اگر هم میشد آخرش فکر میکنی چجوریا تموم میشد؟ چند وقت بعد اون یادش میافتاد که یه عباسآقایی بوده به تو گیر میداده... بدبین میشد... تو هم هربار که اساماس میاومد براش یه جوووووون گنده میاومد تو فکرت... بعد شروع میکردید به آزار دادن هم... اینا گاهی تسکینم میده اما چیزی از خاطرههام کم نمیکنه!
یه جای دیگه تو فیلم پیش از غروب میگه: "چیزی که از دست بره، رفته. دلم برای اون آدم بیشتر از هر چیزی تو دنیا تنگ میشه. هر آدمی جزئیاتِ خودش رو داره." هر آدمی جزییات خودشو داره ولی هرجزییاتی خاطره نمیشه و هر خاطرهای هم موندگار نمیشه... باید ببینی چقدر بدشانسی...