یه دختر خاله داشتم، یعنی دارم که خیلی گوشه گیر و کم حرف بود، یعنی هست. ما با هم خوب بودیم. صمیمیترین دوستش بودم. ساعتها با هم تنها تو اتاق مینشستیم و هر ده دقیقه، دو دقیقه راجع به چیزی حرف میزدیم... راجع به هرچیزی که به ذهنمون میرسید. نه چیزای معمولی که دخترخالهها تو هشت-نه سالگی بهم میگن. راجع به طرز تفکر مردمی که توصف شیر زنبیل میذاشتن... یا اینکه چطوریه که مردم اتیوپی نمیتونن کشاورزی کنن و از قحطی در بیان! یا مثلا ونگوگ وقتی گوششو میکنده چطور دردش نیومده! رابطهمون یه جور خاصی بود و همونجور خاص ادامه پیدا کرد.
خانوادهی پدری من کاملا ایرانیان... اما خانوادهی مادریم نه. یه کمی عرب بودن. دو سه نسل پیش اومدن ایران. جوری که حتی بعضی از فامیلای دورشون هنوز اونجان... مادربزرگم روزای عاشورا گوسفند قربونی میکرد و خرج میداد. هفت بار رفته بود مکه... عمرههاشو دیگه نمیشمردن... روز عاشورا همه میاومدن خونهاش... یه خونه غولپیکر قدیمی با یه معماری عجیب و زشت که ممکن نیست دیده باشید... بعد افتخار همه این بود که ما از قبیله بنی...ایم وهمون قبیله که ظهر عاشورا قهرمان فرستادیم وسط... اونم چه قهرمانی... همونی که سردار سپاه دشمن بود و بعد آدم خوبه شد... . برای ما کوچیکترا اصلا مهم نبود مهمونی و شلوغی و دیدن اونهمه فامیل یهجا مهمتر بود... دائم هم یادآوری میکردیم که از عربا بدمون میاد. بعد مادربزرگم فوت کرد. مثل همهی پدربزرگ مادربزرگا که حلقه ی اتصال فامیلن... همه چی از هم پاشید... تنها داییم هم علی رغم تمکن مالی علاقهای نداشت اون رویه رو ادامه بده... به لطف خدا عرب بودنمون فراموش شده بود...
خیلی سال گذشت، یه روز تویه بعدازظهر گرم... تو اتاق دخترخالهام دراز کشیده بودیم... یه هویی گفت ما باید به غیر از اون سرداره که نظرشو عوض کرد یه چیز دیگه داشته باشیم برای معرفی اون قبیله که بهش وصلیم... گفتم گمون نکنم دانشمندی چیزی داشته باشیم ولی پدربزرگ مامانامون باید به یکی رفته باشه... یه آدم ثابت قدم و با اراده که از اولش خوب باشه! (اونم یه داستان جذاب داره که یه روز مینویسمش) این فکر اون روز باعث خندهمون شد ... ولی یادم نرفت... اونموقع اینترنت نداشتیم. رفتم کتابخونه دانشگاه... گشتم... گشتم... بعد تو یه کتاب چندخطی پیدا کردم از اون قبیله... خیلی قبلتر از اسلام و اینا. که یکی از بزرگترین قبایل عرب بوده... و تو دورهای که عربا و ایرانیها هی تو کشمکش بودن... دختر رئیس قبیله عاشق یه سردار ایرانی میشه و باهاش فرار میکنه. اونقدری برای پدرش گرون تموم میشه که از اون به بعد دستور میده هردختری که دنیا میآد بکشنش... زنده زنده دفنش کنن... چون رئیس قبیله بوده، کمکم باقی مردا ازش پیروی میکنن و بعدتر قبایل دیگه و سالها بعد حتی اصل ماجرا یادشون میره... فقط رسم زنده به گور کردن دخترا میمونه...
چیز خوشحال کنندهای تو این کشف نبود... یه آدمِ با اراده و محکم بود ولی آدمِ خوبی نبود... به خودمون گفتیم اصلا معلوم نیست روایته صحت داشته باشه و واقعا فاجعه از این قبیله شروع شده باشه! بعدشم ترجیح دادیم بازم واسه معرفی قبیله اونی که نظرشو عوض میکرد رو نگه داریم! دست کم از بدی به خوبی رسیده بود... یادمون هم موند که کلن گذشته رو هم نزنیم بهتره!