۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه

این فصل را با من بخوان...

پاره‌اى وقت‌ها رابطه ها تمام كه می‌شوند، دلبستگى آن‌قدرى رسوخ كرده كه رابطه بعد هرچقدر خوب، اگر به وقت نباشد، نمك‌گيرت كه نمی‌كند هيچ، فقط آدم را به اين حسرت دچار م‌ی‌كند كه چرا آدمِ قبلى كمى از اين خوبی‌ها نداشت... 
بعضي ماجرا‌ها هم سروقت‌اند انگار، گريه‌هايت را كرده‌اى، خاطره‌هايت را دفن كرد‌ه‌ای و سبكی. پیِ چيزی نمي‌گردی... كه ناگهان... ته دلت غنج می‌رود كه آخ اين چه خوب است... 
برای زندگی كردن، برای لذت بردن، كافيست اين وسط اگر صدايى هوهوكنان درآمد كه: جوجه را آخر پاييز می‌شمرند وقعی ننهاده و به راهت ادمه دهى. از من می‌شنوى حالت را بچسب كه خوش است... باقى فسانه است!
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است...