۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

رفته باشم...

يك واقعيت ترسناكي اطراف ما در جريان است كه همه‌مان ميدانيم و فقط سعي مي‌كنيم ناديده بگيريمش. آن هم پيري است. آن‌قدر حواس‌مان نيست. كه يك شب وقتي بابا دارد با هيجان چيزي را تعريف مي‌كند چروك‌هاي صورتش را مي‌بيني، موهاي سفيدش را، خط‌هاي عميق روي گردنش را... توي دلت مي‌گويي: كي تو اينقدر پير شدي؟ 


وقتي خبر رسيد كه مامان بيمارستان است نشد همان‌موقع برويم. بچه‌ها امتحان داشتند و كار جديد و مرخصي و همه چيز پيچيده بود بهم. با خواهرم برنامه سفر را مي‌گذاشتيم كه برادرم هم زنگ زد كه با ما مي‌آيد. دردمشترك كدورت‌ها را، دوري را... از بين مي‌برد. قرار شد كه من سرظهر از شركت بزنم بيرون و راه بيافتيم. توي راه، دخترك‌ها خوابيده بودند. سه تايي حرف مي‌زديم. مثل قديم‌ها. مثل بچگي‌ها... 

قرار شد نوبتي شبها با مامان باشيم. مي‌دانستم كه توي بيمارستان چيزي از گلويم پايين نمي‌رود. بوي بيمارستان حالم را بد مي‌كرد اما فكر نمي‌كردم نتوانم بروم دستشويي. تا حوالي ظهر تحمل كردم و بعد زنگ زدم كه يك فكري براي من بكنيد. خواهرم بد و بيراهي گفت كه وسواسي بيچاره و قطع كرد. بابا آمد كه جايش را با من عوض كند. و من رفتم خانه. از ذوق بلند بلند قربان صدقه دستشويي خانه مي‌رفتم. بچه‌ها مي‌خنديدند. سرنهار هم اداي قحطي زده‌ها را در آورده بودم كه بخندند، دوست داشتم اين سفر كه براي ما اين‌همه غم انگيز بود براي آن ها قابل تحمل شود. بعد از غذا گفتند همه‌ي شب بيدار بوده‌اي ديگر نيا بيمارستان، كمي بخواب. اما دوست داشتم با هم باشيم. حرف بزنيم. با اينكه بيش‌تر از بيست و چهارساعت سرپا بودم، رفتيم بيمارستان. توي راه حرف زديم و براي كمك به بابا برنامه ريزي كرديم. چند روز بعد كه برمي‌گشتيم روحيه همه‌مان بهتر بود. توي راه كلي از بچگي‌ها و رفتارهاي مامان و كتك خوردن‌هامان گفتيم و خنديديم. نفسك با ذوق مي‌گفت باز هم تعريف كنيد. فكر مي‌كردم چقدر بد است كه خواهر يا برادري ندارد. يك روزي من اين‌طوري شوم كاملن تنها و بي‌كس خواهد بود. پيري و ناتواني من بيش‌تر از هركسي او را خواهد آزرد و درست همان وقت كه آرزو مي‌كردم فقط مامان بماند، همين‌طوري هم دوستش دارم و فكر رفتنش را نمي‌توانم بكنم... همان وقت آرزو كردم من قبل از اين مرحله، قبل از اين زمين‌گير شدن، رفته باشم...