۱۳۹۳ آذر ۲۸, جمعه

هميشه خدا يك پاي بساط لنگ است!

نمي‌دانم من از آن بچه‌هاي تپلي و تو دل‌برو نبودم يا آن موقع به خاطر خيل عظيم بچه هاي همسن و سال در فاميل وسطِ جمعيت گم شده بودم. انگار اسرافيل دميده بود كه وقت بچه دار شدن است! همه بچه داشتند. آن هم سه چهار تا. مثل الان نبود كه در كل فاميل يك بچه نوپا نباشد تا آدم بچلاندش و بخوردش و كيف كند... به هر حال هيچ وقت قربان صدقه‌اي، تعريف و تجميدي از خودم را به خاطر ندارم. تمام ديالوگ من و بزرگترها چه بابا و مامان چه خاله و عمه و دايي محدود مي‌شد به: نكن! بشين! برو! نرو!
هميشه احساس زشت بودن داشتم. از خودم خوشم نمي آمد. اصلن جلوي آيينه وقت صرف نمي‌كردم. موهايم هميشه بسته بود و لباس‌هايم به انتخاب بابا و مامان. تا سوم راهنمايي. آن روزها تازه به سني رسيده بودم كه شماره دادن‌ها و تعقيب و گريزهاي دمِ مدرسه شروع شده بود. يك شب براي مهماني حاضر مي‌شدم. موهايم را عمه‌ام درست كرده بود. يادم هست يك بلوز سفيد را امتحان مي‌كردم و جلوي آيينه رژه مي‌رفتم كه متوجه شدم خوشگلم! از خودم خوشم آمد. نه! انگار اهميت ماجرا نيامده دستت... فكر كن من تا قبل از آن شب عكس خاصي نداشتم اين كشف چقدر اهميت داشت كه هر عكسي از قديم‌ها دارم به پس از اين كشف برمي‌گردد. 
القصه... ما كم كمَك با خودمان آشتي مي‌كرديم و در آستانه‌ي دوست داشتن خودمان بوديم كه يك روز مادرمان نه گذاشت و نه برداشت بغلمان كرد و گفت: نفس خيلي خوشگل است تا وقتي كه نخندد. چون دندان‌هاي بزرگي دارد. گفت و گو ندارد. بغ كردم. پرت شدم پايين انگار! يك خرده بعدتر عموي كوچكم هم همين را بين حرف هايش گفت و اضافه كرد اصلن چه معني دارد دختر بخندد. بعد از آن حواسم جمع شده بود كه نخندم. يا وقتي مي‌خندم دستم را جلوي دهانم بگيرم. سال‌ها خودم را جمع و جور مي‌كردم كه آهسته بخندم يا نخندم حتي!
بعدتر كه از همسرم جدا شدم. توي آن دوران افسردگي و روزهاي بي خنده يك نفر آمد توي زندگي‌ام كه حالا نيست و نامردي است اگر نگويم همه‌اش به خاطر اوست كه من مي‌خندم. بلند مي‌خندم و توي عكس‌هايم هميشه نيشم تا بناگوش باز است! بسكه گفت عاشق خنديدن‌ات هستم و عكس گرفت و نشانم داد كه با خنده قيافه‌ام چقدر بهتر است. يادم هست يك شب تب شديدي داشتم. توي خواب و بيداري، با آن تب و بي‌حالي آمده بود نشسته بود بالاي سرم كه سوپم را بخورم. يك ژاكت نارنجي تنم بود كه آستين هايش تا كف دستم آمده بود و زيپش را تاخرخره كشيده بودم بالا. كفرم در آمده بود كه از قيافه زار و بيچاره‌ام عكس مي‌گرفت اصرار كرد: بخند. خنده‌ام نمي‌گرفت بسكه گلويم درد مي‌كرد و نا نداشتم. مي‌خواست قلقلكم بدهد غر مي‌زد كه با اين زرهي كه تنت كردي حتي نمي‌شود قلقلك‌ات داد. خنديدم و عكس گرفت و سفت بغلم كرد و نشانم داد كه: وقتِ مريضي‌ات هم، خنده به دادِ قيافه‌ي بيريختت مي‌رسد! بعدها حتی بارها آدم ها به من گفتند دندان‌های ردیف و خوبی دارم (گیرم هیچ وقت ته ته دلم باور نکردم) حالا شش - هفت سالي از بودن و نبودن آن آدم و آشتي من با صورتم و دوست داشتن خودم مي‌گذرد. اين روزها توي كافه و رستوران و جاهاي اين‌طوري بايد تذكر بدهند كه نفس يواش‌تر بخند. حتي يك‌بار خانمي از همكاران گفت خنده زن تحريك آميز است و دليلي دارد كه مي‌گويند دخترِ خوب دختري است كه دندانش موقع خنديدن معلوم نشود. مي‌بيني؟! بسكه هميشه خدا يك پاي بساط لنگ است!