۱۳۹۳ آذر ۲۲, شنبه

وقتی من گریه نمی‌کردم...

از بعضي خاطره‌ها هزاري هم كه فرار كني مثل بختك چسبيده‌اند به ذهنت و دست بردار نيستند. حالا هي به خودت بگو تعريف نكنم، يادم مي‌رود. حرفش را نزنم، يادم مي‌رود. بايد شخم بزني و بالا بياوري‌شان بلكم اين يكي موثر افتاد و يادت رفت. يا دست كم كمرنگ شد.
خوب يادم هست كه آن شب مهمان داشتيم. مادرم دختردايي را پاگشا كرده بود. از سر شب در شلوغي و بگو و بخند خانواده، نفهميده بودم زمان چطور گذشته است. شش ماه نشده بود كه جدا شده بودم. اما هيچ كس از من توقع نداشت زانوي غم بغل بگيرم و ناراحت باشم. پدر و مادرم كه به طور كلي هربار ناراحت مي‌شدم فوري صدايشان در مي‌آمد كه براي چي ناراحتي؟ اون مرتيكه ارزشش رو داره؟ و طبعن براي جلوگيري از هرگونه سركوفت و ناراحتي بيشتر گريه و غصه و از اين لوس بازي‌ها نداشتيم. آن شب هم فاميل جمع بودند و تازه خبر جدايي من همه گير شده بود و من بايد خووووب بازي مي‌كردم كه همه چيز خوب است. من خوبم. حالا من و هشت سال زندگي مشتركِ از دست رفته و دوست داشتنِ آن مردك بي لياقت و باقي قضايا هم كه مهم نبود.
آخرِ شب بود. دمِ رفتن مهمان‌ها خواستم موهايم را كه روي شانه‌هايم ريخته بودم جمع كنم. مامان كنارم ايستاده بود كه توي آيينه خودم را نگاه مي‌كردم و موهايم را مي‌بستم. گفت: بد بستي بازش كن. اين سمت موهايت خالي شده. سر كج كردم كه ببينم كجا را مي‌گويد. اول باورم نشد. موهايم را سريع باز كردم و دوباره نگاه كردم. آن جا بود. يك جاي خالي بالاي گوشم. به اندازه يك سكه. گردِ گرد، خاليِ خالي. كچل. انگار كه از اول مو نداشته باشد. نه كه خودم نترسيده باشم اما بقيه بيشتر هول شدند. برادرم حتي نگذاشت مهمان‌ها بروند، با دوستش میم تماس گرفت كه آن موقع شب كشيك كلينيك بود و پريد پشت فرمان و رفتيم پيش ميم. ميم هم مارمولكي بود در نوع خودش. اول كه ديد با يك لحن خاصي گفت: اين بيماري واگير داره. به كي دست زدي؟ كي بهت دست زده؟ الان مي‌نويسم كه بستري بشي. بعد كه دهانِ بازِ مرا ديد خنديد. از آن خنده‌ها كه آدم دلش مي‌خواهد بزند توي دهن‌شان كه هي! رواني! الان وقت شوخي است؟
گفت از غصه است. از استرس است و اعصاب. گفت كه خودبخود بعد از چند ماه باز مو در مي‌آورد ولي اگر مدام به اين قضيه فكر كنم قطعن در جاهاي ديگري از سرم تكرار خواهد شد و به اين زودي‌ها خوب نخواهد شد. بعد وقتي تنها شديم يواشكي پرسيد: خيلي غصه مي‌خوري؟ خيلي گريه مي‌كني؟ گفتم من اصلن گريه نمي‌كنم. بقيه ناراحت مي‌شوند و از همه مهم‌تر بچه هم دوسال‌اش است. به محض اين‌كه ناراحت مي‌شوم لب ورمي‌چيند و بغض مي‌كند. ميم تشر زد كه: يعني چه كه گريه نمي‌كني؟ كمي بعد مهربان شد و گفت: بشين گريه كن. هركس هم ناراحت شد بگو زندگي‌ام متلاشي شده حق دارم گريه كنم. يا برو امامزاده. از اين مراسم‌هاي روضه و عزاداري ... جايي كه بتواني حسابي گريه كني. گريه كن. 
من گريه نكردم. فقط سعي كردم به آن دايره توخالي بالاي گوشم فكر نكنم. حتي نگاهش نمي‌كردم. حالم بد مي‌شد. پسِ ذهنم يك‌جور نفرت را در من بيدار مي‌كرد. انزجار از همه‌ي چيزهايي كه اتفاق افتاده بود و همه‌ي آدم‌هاي اطرافم كه مسبب‌اش بودند و نبودند. همه و همه... به جز نفسك كه انگار جزيي از من بود و حس مي‌كردم تا ابد اين ماجرا زندگي او را هم به گند كشيده است...
بعدتر جاي خالي كم‌كم پر شد. موها درآمد و همه يادشان رفت. اما من يادم نرفت. براي هيچ‌كس ماجرايش را تعريف نكردم. جز يك نفر. كه نمي‌دانم چرا دلم خواست بداند. تعريف نمي‌كردم كه يادم نيافتد. ترس بوده يا اندوه يا انزجار، هرچه بوده خواستم فراموشش كنم. هيچ‌كس را قاطي خاطره‌ي آن شب و آن درد و آن شوك نكردم كه يادم برود. كه يادم برود. هفت ســـــــال گذشته اما يادم نمي‌رود. كافيست يكي بگويد مو! من يادش هستم! يا مثلن يك‌جايي يك‌نفر برود بالاي منبر كه آي جماعت من قوي‌ام و گريه نمي‌كنم... دلم مي‌خواهد تعريف كنم كه هي طفلكي، بشين گريه كن! من و تو حق داريم يك جاهايي كم بياوريم... بعد به خودم نهيب مي‌زنم كه مگر همه مثل تواند؟ كه نتوانند گريه كنند و آن‌طوري همه چيزشان بهم بريزد؟ بعضي‌ها هم گريه نمي‌كنند و كك‌شان هم نمي‌گزد... شايد اين‌بار از يكي شان بپرسم كه هي شما كه اين همه گريه نمي‌كني، جاييت درد نمي‌گيرد؟ توي سرت خالي نمي‌شود؟ شما كه اين همه گريه نمي‌كني، خوبي يا مثل من خوبي؟