نه اينكه الان بلد نباشم يا فراموش كرده باشم، نه! من كلن از همان موقع كه يادم مي آيد جك گفتن بلد نبودم. يا ته ماجرا يادم میرفت يا جوری تعريف ميكردم كه با لطيفهای كه ميشد قهقهه زد، يك لبخند كمرنگ بزنند... عوضش انگار تيكه انداختن و سربسر گذاشتن خوب بلد بودم. توی سینما نشستهایم. در انتظار شروع شدن فیلم، من حرف میزنم و بچهها میخندند، آنقدر که یکیشان میگوید بسه! الان بیرونمان میکنند. یادم میافتد دوم دبيرستان بودم.براي درس مكانيك كلاس خصوصي ميرفتم. نام استادمان آقاي آرش بود. من عاشق فيزيك مكانيك بودم. و البته عاشق آلبرت انشتين. آن روزها حتي براي انشا هم يادم هست سفر در زمان و رفتن پيش آلبرت را انتخاب كرده بودم. مطالعه خارج از درسم زندگينامهی او و كتاب تصويری مورد علاقهام نسبيت انشتين به زبان ساده بود. كه خيلي خيلي دوستش داشتم و تفريحم كلنجار رفتن با نقاشيهای كتاب و درك فرضيهاش بود... آن سالها دوست صميميام شادي بود. كلاس را هم دوتايي ميرفتيم. اصلن اگر او نبود كه من كلاس نميرفتم. چون پدر و مادرم به كلاس خصوصي اعتقاد نداشتند و ميگفتند بچه بايد خودش درس بخواند! من و شادي با هم ميرفتيم و با هم میآمديم. ساعت رفتن به كلاس، اغلب ديرمان شده بود و بايد با عجله خودمان را ميرسانديم. اما برگشتنها، سلانه سلانه راه ميافتاديم و تمام راه را پياده گز ميكرديم. توي راه آنقدر شادي را ميخنداندم كه مدام تذكر ميداد بسه. من زياد بخندم جيشم ميريزه! ولي هيچوقت جدن اتفاقي نميافتاد. براي همين هميشه تا خانهشان ميخنديديم و من به مزخرفاتم ادامه ميدادم. يك روز توي كلاس آقاي آرش پرسيد شيرواني خانهها را با چه زاويهاي بسازند كه باران سريعتر به زمين بريزد و حدِ نميدانم چيچي هم بهم نخورد. آنموقعها اگر مسالهاي را حل نميكردم آقاي آرش تعجب ميكرد كه چرا؟ اين است كه موضوع حيثيتي شده بود. نشستم حساب كردم كه 45 درجه زاويهاش خوب است نه تند است نه باز. جواب را گفتم و آقاي آرش هم كلي كيف كرد و وقتي كه خواست راهحل و فرمولم را نشانش بدهم طبعن چيزي نداشتم جز همان استدلال آبگوشتيام. قيافهاش موقع شنيدن و آن گفتناش که: بشين سرجات و ديگه حرف نزن، باعث شد موقع برگشتن به خانه يك سوژه ناب داشته باشيم و هي شاخ و برگ بدهماش و بخنديم. چند بار شادي تذكر داد كه كافي است. از بس خنديده لپش درد گرفته و جيشش گرفته، اما من هربار يك ديد تازه به ماجرا پيدا ميكردم و ميخنديديم. درست پشت در خانهشان گفت من خيلي بيشعورم و به محض وارد حياط شدن پريد توي دستشويي كه گوشه حياط بود. اول فكر كردم هنوز ميخندد. ولي كمي بعد متوجه شدم گريه است! مادرش سراسيمه آمد كه چه شده، او هم از توي دستشويي با گريه ميگفت كه تقصير اين دخترهي بيشعور است كه خودش را خيس كرده است. خيلي جدي گريه ميكرد. و من شوكه بودم كه جدن؟! يني واقعن اين اتفاق افتاده است؟! جلوي مادرش خيلي ناراحتطور سرم را انداختم پايين كه: ببخشيد من واقعن نميدونستم. فكر كردم شوخي ميكنه كه ميريزه...
مادرش هم دلداريام داد كه: عيبي نداره. شادي از بچگي اينطوري حساس بوده...
شادي با حولهاي كه مادرش داده بود از دستشويي آمد بيرون و هنوز گريه ميكرد كه من خداحافظي كردم و راه افتادم به سمت خانه... حيف آن موقعها موبايل نبود كه آدم بتواند ادا در بياورد كه چيز جذابي آن طرف خط شنيده است... من تمام راه با همه تلاش و خودداريام، جوري خنديدم كه حتي توي تاكسي يكبار راننده برگشت عقب تا مطمئن شود كه من ديوانه بيآزاري هستم و خطري تهديدش نميكند. اگر موضوع جيش شادي نبود بدم نميامد براي همه تعريف كنم و آنها هم بخندند... ولي دفنش كردم تا الان كه دليل نبش قبرش هم جكي بود كه كلي مرتبط بود با ماجرا، در مورد خنديدن دخترها و مرحله آخرش همين جيش بود... گفتم كه جك تعريف كردن بلد نيستم! نگفتم؟!