دخترك را برده بوديم دكتر. پدرش هم آمده بود. توي مطب كلي ليلي به لالايش گذاشته بوديم كه حوصله اش سر نرود و نق نزند. از سر و كولمان بالا ميرفت كه چشمش افتاد به دختر بچهي يكي دو سالهي نوپايي كه با تبلت مادرش بازي ميكرد. خوشگل نبود ولي شيرين و با نمك بود. دوباره فيلش ياد هندوستان كرد كه مامان بچه بياوريم. از همين دختر كوچولوها. قبل تر پسر خواسته بود. گفته بود ما دو تا دختريم، از پرورشگاه يك پسر كوچولو بياوريم، مثلِ پسر خاله سعيده. دست به سرش كرده بودم كه بايد تحقيق كنم. يك روز زنگ زد شركت كه من توي اينترنت سرچ! كردهام. به خانمهاي تنها پسر نميدهند. باورم نميشد. اينقدر سماجت كند و اينقدر بلد باشد! اما تا دخترك را توي مطب نديده بود يادش رفته بود. يا من فكر ميكردم يادش رفته است.
صدايمان كردند كه جلوي در اتاق منتظر بمانيم، مريض قبلي كه بيرون آمد برويم تو. وسط شيطنتهايش ناگهان دست من و پدرش را گرفت و روي هم گذاشت و گفت اصلن بايد همين فردا دوباره با هم ازدواج كنيد. ما سريع دستمان را كشيديم و خنديديم. اما ولكن نبود: بابا تو دوباره از مامان خواستگاري كن. فردا با گل و شريني مي آيي خونه ما...
ميخنديديم. جوري كه اشكم در آمده بود. دخترك هم خوشش آمده بود و ادامه ميداد كه: مامان تو هم ديگه طلاق نميگيري... البته بابا چون تو كار بدي كردي و دل مامانو شكوندي تو هم بايد قول بدي ديگه باعث طلاقِ مامان نميشي.
صدايمان كردند تو. نوشتنِ آزمايش خون باعث شد با گريه از مطب بيايد بيرون و يادش برود. بعد از آن شب، براي خيليها ادايش را در آوردم و تعريف كردم و همه با هم خنديديم. اما واقعيت اين است كه هنوز وقتي يادم ميافتد يك چيزي سفت بيخ گلويم را ميچسبد. چجوري ميشود به يك بچه فهماند اميدوار نباشد؟ كه گاهي نميشود! كه كنار بياييد و دلش نخواهد؟
۴ نظر:
شايد اگر مطمئن شود مامان و بابايش با هم دوست هستند و مجبور نيست بينشان يكي را انتخاب كند، راحت تر كنار بيايد با همه چيز. بچه هاي اين دور و زمونه خيلي بيشتر مي فهمند. مطمئنم مي فهمد كه دو نفر همديگر رو دوست دارند و يك وجه مشترك جدي به نام دخترشان دارند و براي هم احترام قائلند، اما نمي توانند با هم زير يك سقف زندگي كنند.
کامنت قبلی من شاید به نظر نیاد، اما بیشتر تحسین آمیز بود. اینکه تونستید بچه را در اولویت خودتون قرار بدید. این عالی است و به قول خودتون همه آدم ها اینقدر بالغانه رفتار نمی کنند.
خوشحالم هم برای شما و هم برای بچه
چه درد مشترکی ...
دوست دارم وبلاگت رو ...
چه درد مشترکی ...
دوست دارم وبلاگت رو ...
ارسال یک نظر