آب را باز میکنم. کمی گرم. کمی سرد. میروم سفر. میروم پیش دخترک که دلتنگش شدهام زیاد. آب همیشه حالم را خوب میکند. ماسک مو را روی موهایم میگذارم. باید یک دقیقه صبر کنم. آب را میبندم. میگویند کمبود آب داریم. یک دقیقه را میشمرم...
هزار و یک: مامان زنگ زده، کیف پیدا شده است. تمام این مدت آن جا بوده. جایی بین تخت خواب و دیوار اتاق. گواهینامه... کارت اهدای عضو... مامان اسم میبرد و منتظر خوشحالی من است. من تو را میبینم. آن روز توی ماشین. کیف چرم بنفشی که از لابلای کاغذ کادو میبینمش. که اسمم را با آن فونت قشنگ روی چرم سوزاندهاند.
هزار و دو: اتوبان و ابی و سبدسبد. من و تو... دست مرا میگیری. میبوسی...
هزار و سه: کجا گمت کردم تو رو. کی این همه بد شدی؟ از اول دروغ میگفتی؟ یا بعدش دروغگو شدی؟ جوابشو نمیدونیم نه من نه کاغذ نه قلم...
هزار و ده: نشستهایم به فیلم دیدن که دست میاندازی دور بدنم و بلندم میکنی دست و پا میزنم و تو ناگهان ولم میکنی و من چنان گردنت را چسبیدهام که تیرت به سنگ میخورد. نمیافتم...
هزارو بیست و سه: نشستهام روی مبل کنار تو. تعریف میکنی. به خیالت توضیح میدهی. من گریه میکنم. سرم را تکان میدهم و هق هق میکنم. باور نمیکنم لعنتی. باور نمیکنم...
سیصد و چهار: کنارت دراز کشیدهام میگویی: چرا تکراری نمیشه؟ چرا همیشه اینقدر خوبه؟...
پنجاه و نه: نوشتهای: روزت مبارک. نوشتهای مراقب خودت باش... نوشتهای چیزی لازم داشتی بگو... توی راهم... تند تند پلک زدهام که اشکهایم نریزند... دستم به جواب دادن نرفته است...
هشتاد و هشت... دستم روی شیر آب مانده. هشتاد و هشت؟! چطور از هزار و یک رسیدهام به هشتاد و هشت؟ چند دقیقه گذشته؟ زمان را گم کردهام... مهم نیست... تو را هم گم کردهام... ولی زنده ماندم... میبینی؟!
*سامی بیگی