۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

دیگه دوستت ندارم... همین!

تا آخرین شب‌ها هم توی تخت‌خواب دونفره‌مان می‌خوابیدیم. نه به خاطر احساس مسئولیت یا تعلق‌خاطر که هیچ‌چیزی باقی نمانده بود. صرفن چون تخت راحت‌تر بود! مرد پشت به من و اغلب روی شکم می‌خوابید. یادم رفته بود. تو یادم انداخته‌ای. پشت به من می‌خوابید و من شب‌های زیادی صدایش کردم و پاسخم خشمش بود و خواب‌آلود تشر زدن که من خوابیده بودم. نمی‌فهمی؟ و من یادم رفته بود. تو یادم انداختی.
آن شبی که بچه تا نزدیک صبح گریه کرده بود و من بلد نبودم و نگران، فکر می‌کردم خواهد مرد... مرد را صدا کرده بودم...
یا آن شبی که فیلم حلقه را دیده بودم... کابوس بود و کابوس... و مرد  را صدا کرده بودم...
یا آن شبی که پدربزرگ مرد. که زنگ زدند و من توی پذیرایی راه رفتم و گریه کردم و فکر کردم باید حرف بزنم و مرد را صدا کردم...
هزار شب... هزاران شب من مرد را صدا کرده بودم و یادم رفته بود و تو یادم انداختی...
گفته بود: خب چکار کنم؟! من خواب بودم! صبح باید بروم سرکار!
تو یادم انداختی و بعد انگار تو نبودی، همان مردی بود که همه ی این سال‌ها سایه‌ی آزارش پسِ ذهنم مانده بود. تویی که توی بغلت خندیده بودم، نبودی... تویی که حتی وسط نگاه کردن فیلم بی‌هوا مرا می‌بوسیدی، نبودی... آن شب مرد بود که خوابیده بود... و تو فروریختی... تصویرت شد همان صدای خشنِ خواب‌آلود که می‌گفت: به من چه؟! من خواب بودم. می‌فهمی؟! تو آن مردی که شیفته‌ی تک زبانی عزیزِدلم گفتن‌هایش بودم، نبودی... 
فیلم سارا را یادت هست؟ خانه عروسک ایبسن. زن، شبی صبح نشدنی راه رفت و از بی‌مهری مرد ترسید و اشک ریخت و مرد اما، در را برویش باز نکرد. صبح که خبرهای خوب رسید، زن تبرئه شده بود. مرد دست دراز کرد که بخشیدمت. بیا بغلم. زن اما پشت کرد و گفت ترکت می‌کنم. مرد سراسیمه دنبالش دوید که چرا؟ حالا که همه چیز تمام شده... من بخشیدمت... می‌توانیم از نو شروع کنیم... چرا؟! چرا؟!
زن مکث کرد. به صورت مرد نگاه کرد و توی چشم هایش خسته ولی مصمم گفت: می‌دونی؟....... دیگه دوستت ندارم... همین.... فقط دیگه دوستت ندارم...