۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

اهلیِ اعظم جون!

"بهتره آدم بخوره و بمیره تا چشش ببینه و نخوره" این را اعظم خانم می‌گفت. اعظم خانم را که می‌دیدی اولش یک زنِ خیلی چاق و خیلی معمولی به نظر می‌آمد. اما چند دقیقه کافی بود که بفهمی فرق دارد. خنده از لبش نمی‌افتاد. از آن خوش اخلاق‌های سرخوش بود. شبانه‌روز می‌نشست به بازیِ ورق... سیگار می‌کشید و بازی می‌کرد. هرکس را هم که اهل بازی نبود، به زور قاطی بازی می‌کرد. از همان اولِ بازی، خنده‌ها و کُری خواندن‌هایش شروع می‌شد. اصلن اگر اهل هم نبودی اهلش می‌شدی. اهلیِ اعظم جون. همه برای‌اش جون بودند. مرد و زن نداشت، بهاره جون، پرستو جون، علی جون... همه را به اسم کوچک و یک جونِ تهش صدا می‌کرد. جون‌ها را دعوت می‌کرد به بازی و اصرار داشت که شرط بندی هم باید باشد... بازنده هم معلوم است دیگر، یک چیز خوشمزه باید می‌داد... سرِ کله پاچه‌ی صبح... پیتزا... یک بطر شرابِ قرمز... فالوده شیرازی و بستنی زعفرانی... فشار خون و قند و کلسترول هم حالی‌اش نبود. دستان گوشت آلودش را در هوا تکان می‌داد و می‌گفت: "...جون! این حرفا چیه؟ آدم بخوره و بمیره بهتره یا ببینه و نخوره؟ دل بخواد و چش ببینه باید سیر شه!"
خوش سفر بود و ایران را که هیچ دنیا را گشته بود. گه‌گداری با اهل فامیل همراه می‌شد برای شمال. اهل غر زدن نبود هرجا می‌بردنش خوش بود. می‌رفتند انزلی. روز اول نه کسی او را می‌شناخت نه او کسی را. صبح روز بعد موقع صبحانه اهالی محل به نام صدایش می‌کردند: "اعظم جون پرتغال تازه چیدم براتون واسه صبونه آب بگیرید..." ماهیگیرها از لب ساحل داد می‌زدند: "اعظم جون ماهی تازه گرفتیم بیا ببر!"
اعظم جون جونِ همه هم بود. می‌گفتند وقتی مُرد لبخند بر لب داشته. انگار عزرائیل گفته باشد: اعظم جون بیا وقتش است... اعظم جون هم لابد گفته: اعزائیل جون، ورق هم بلدی؟ سر چی بزنیم؟! شراب چطوره؟! من یکی رو نمی‌تونی ببری... گفته باشم!

۳ نظر:

Unknown گفت...

ما هم دوستی‌ داشتیم شبیه اعظم جون شما و دقیقا با همین "جون"‌های کشیده و خوش لحن و خوش صحبت، خاک بعضی‌ آدم‌ها رو با خوش مشربی گل کردند انگار، صد حیف به ما که رسیده بود خشکسالی بود.

هما گفت...

خوش بحالش که اینقدر محبوب بوده . خوش بحالش که اینقدر خوشحال و خوش مشرب بوده .

مهناز گفت...

این جور آدما معمولن غصه هاشون عجیب غریب تره!!