امروز نفسک را یادم رفت... چجور مادری همچین کاری میکند؟ از دست خودم ناراحتم... نمیتوانم خودم را ببخشم... دیشب برادرم آمده بود که پیشش بماند. میدانستم که او تا دیروقت میخوابد. مدام به خودم میگفتم صبح حوالی نه زنگ بزنم بچه را بیدار کنم. یادش بیاندازم صبحانه بخورد... مشقهای باقی ماندهاش را بنویسد... اما یادم رفت. خانم همکار دیر آمد، خواب مانده بود. خودم بودم و حجم کارهایی که گاهی اصلن پیش نمیآید... امروز یک جلسهی مهم برقرار بود که تکلیف ادامهی کارِ واحد ما را با صنایع مشخص میکرد... فضا پر از استرس و شلوغی بود... مزخرف میگویم... من یادم رفت... یادم رفت...
خودش زنگ زد. که دیرش شده، مشقهایش را نوشته، همهی کارهایش را کرده، فقط با هول و هراس که مبادا نرسد... آرامش کردم که کلی وقت دارد... قربان صدقهاش رفتم، خنداندمش... اما گوشی را که گذاشتم بغض داشت خفهام میکرد... چرا باید بچهام را یادم برود؟ تف به این زندگی!