۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

همین که هستی خوبه...

هر سال روز تولدش چیزی می‌نوشتم... که بماند برایش... که بگویم حواسم هست که داشتن تو چقدر خوب است... که باز تکرار کنم، اگر یک کار، یک کار باشد که هیچ وقت از انجامش پشیمان نشده‌ام مادر شدن است... مادرِتو شدن است... که یادم باشد که اگر تو نبودی... اگر تو نبودی... ولش کن حتی فکرش را هم نکنیم... 
یادم هست وقتی تازه دنیا آمده بود... آن یکی دو هفته‌ی اول که مدام می‌خوابید دوست داشتم بیدارش کنم... دلم تنگ می‌شد برایش... بعدتر شب‌های زیادی را با هم بیدار ماندیم... کولیک روده نمی‌گذاشت تا صبح بخوابد... بزرگتر که شد بیماری و تب و خیلی چیزها باعث می‌شد بیدار بمانیم... خودمان دو تا... از اولش هم ما دو تا بودیم... حتی قبل از جدایی... 
یک ماه پیش‌، وقتی پدر نفسک رفته بود سفر، از طرف ِ خواهرش کلی لباس و سوغاتی برای‌مان آورد. همیشه خوش سلیقه بود و همیشه هدایایش را دوست داشتم... روز تولدش، پدر نفسک مثل هرسال، اول مهمانی آمده بود و این‌بار باز هم از طرف خواهرش هدیه آورده بود. همان موقع زنگ زدیم که تشکر کنیم... من هم گوشی را گرفتم و تشکر کردم... تعارفات معمول... که آمدید ایران سر بزنید... گفت من هنوز منتظرم شما با هم آشتی کنید... رفتیم سمت کوچه علی چپ و خندیدیم... تولد بازی کردیم... پدرش رفت... دوستان خودم آمدند... گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم... و همه چیز خوب بود تا یکی از بچه ها گفت چرا غمگینی... بعد تازه حواسم جمع شد که هنوز دردِ گفتن یک حرف هایی سرجایش هست... گاهی آدم ها را درک کنید... جای تحمیلِ حس گناه، به نخواستن‌هایشان احترام بگذارید...