تولد الف بود. ایمیل داده بودم و تبریک گفته بودم. هنوز شماره تماسی ندارم که دستِ کم تلفنی تبریک بگویم. قربان صدقهاش رفته بودم و دلتنگی... سال گذشته یک مهمانی کوچک داشتیم و یک جمع دوستانه و خوش گذراندیم... امسال الف نبود... حتی دیگر فاصلهمان طوری نیست که بگویم خب... هفته ی بعد... ماه بعد... همدیگر را میبینیم...
امروز بلاخره زنگ زد. تشکر کرد که فقط سه نفر یادشان بوده و تولدش را تبریک گفتهاند. گفت باورت بشود یا نه، هیچکدام برایم مهم نبوده و بلافاصله به تو زنگ زدم... دلم گرفته بود. حس کردم چقدر این روزها دلم میخواهدش... خودش را رفاقتاش را... که تعریف کنم...که...
وقتی دیدم همهی نوشتههایم را خوانده بیشتر هم دلم گرفت... با همان لحن همیشگیاش دعوایم کرد که توله سگگگگ حرف گوش کن... میخوام بیارمت اینجا... عاشق نشی خرشی... ببین چند بار بهت گفتم!
یک چیزهایی تند تند گفتم برایش که خیالت تخت... هیچ خبری نیست...
همان موقع دیگر بغضم سرازیر شده بود. اما این روزها خوب درسم را یاد گرفتهام... در چشم بهم زدنی میتوانم اشکهایم را پاک کنم و لرزش صدایم را بگیرم و خودم را جمع و جور کنم که طرف هم هیچ نفهمد، که همه چیز خوب است... تو چطوری؟ دلم برایت تنگ شده... و ده دقیقه آخر را شوخی کنی و بخنداندت و همه چیز ختم به خیر شود...
ختم به خیر؟! از این مضحکتر هم چیزی شنیده بودید؟