۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

پشه‌ها هم خستن...


*
- مامان می‌دونی خونه ی جدیدمون پشه نداره؟
- آره.
- می‌دونی چرا؟
- نه چرا؟
- چون این‌جا خیلی طبقه‌هاش بیش‌تر از قبلیه... پشه‌ها خسته می‌شن تا این‌جا بیان بالا. مثل پرنده‌ها نیستن که خیلی کوچیکن.

*
پاش میخوره به مبل و جیغ و گریه... منم هراسون.بغلش کردم. سرشو قایم کرده بود تو بغلم. یه هو سرشو آورد بالا. خندون. انگار نه انگار:
- باور کردی مامان؟ تو مدرسه این‌قدر دوستامو می‌ذاشتم سرکار... سرمو می‌ذاشتم رو میز گریه الکی می‌کردم، همه باورشون می‌شد!

*
- مامان ببین با آی پاد من بازی می‌کنی، دیگه من گفتم مادری اشکال نداره، اما خاموشش کن. من اینو یه‌جوری کردم که خودش خاموش نمی‌شه. صبح دیدم روشنه باطریشو تموم کردی!
من:  :|

*
اصرار کرده بود نیم ساعتی تا من از سر کار برسم خونه تنها باشه. وقتی رفتم خونه. دیدم جلوی در بیرون آپارتمان یه یادداشت گذاشته که مامان من رفتم خونه خاله. بعد رفتم تو دیدم رو جاکفشی یه یادداشت گذاشته که من رفتم خونه خاله. توی دمپایی رو فرشیم هم یه یادداشت دیگه بود... تهش رو لپ تاپم هم یه یادداشت دیگه گذاشته بود. 

۲ نظر:

مهناز گفت...

و بالاخره رفته بود خونهء خاله یا نه؟ من که تا آخر مطلبت منتظر بودم بگی از اتاق پرید بیرون و .... :) میبوسمتون :)

innaoon گفت...

سلام.
خوبی؟
این بچه ها امید زندگی هستن. نه فقط به این خاطر که بچه ان، بلکه به این خاطر که نشون میدن یه چیزایی هست که تغییر نمیکنه. یه شیرین زبونایی هست که بعد مدتها هم بیای اینجا اثری ازش هست.
برعکس بزرگترهای سرشلوغ بی معرفت :)))
فعلا.... @};-