۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

چسب زخمی که نمی‌خواست چسب زخم باشه!

من توی سایه ایستاده‌ام. هرکس گرمش بشود، می‌رود توی سایه... وگرنه همه راهشان را می‌روند. لازم که نباشد، سایه به چه درد می‌خورد؟ من توی سایه ایستاده‌ام. از آن خیلی تاریک ها! همان وقتی که کلی دوست دور و نزدیک دارم و مدام به فکرشان هستم توی سایه ایستاده‌ام. وقتی برای مهمانی، دیدنِ یک فیلم، یا جمع شدن در یک کافه دعوت‌شان می‌کنم... چه وقتی می‌آیند و چه وقتی نمی‌آیند، من توی سایه ایستاده‌ام. وقتی توی صفحه‌‌های‌‌شان شرح جمع شدن‌ها، خوشی‌ها و دوستی‌های‌شان را می‌خوانم هم، هنوز من در سایه ایستاده‌ام... 
از قرار، من از آن دوستانی هستم که مصاحبتم به درد خوشی نمی‌خورد... وقتی یک نفر خوشحال باشد، دور و برش شلوغ باشد، من نامری‌ام. من از آن دسته‌ای هستم که وقتی هیچ‌کس نیست... وقتی چاره‌ای نیست... وقتِ غصه... وقتِ درددل و گریه از آن گوشه‌ی تاریک بیرون می‌آیم... کسی شماره‌ی مرا نمی‌گیرد تا بگوید هی نفس... هفته آینده می‌رویم کنسرت... یا فلان روز مهمانی است بیا این‌جا... یا مثلن دلم تنگت هستم بیایم پیش‌ات... تعارف که نداریم لابد دوست داشتنی نیستم... مثل آن چسب زخم‌های کرم رنگ، که بوی بیمارستان می‌دهند. هیچ‌کس عاشق‌شان نیست. اما دورشان هم نمی‌اندازیم... می‌دانیم بدرد بخورند. 
تا همین روزهای پیش... تا همین نزدیکی‌ها... نقشم را دوست داشتم. این که یکی وقتِ غصه روی من حساب کند، این که سنگ صبور باشم... این که حرفم را قبول داشته باشند و راهنمایی‌ام را بخواهند، به من حس خوشی و غرور می‌داد... برایم مهم نبود که بهترین دوستم هفته‌ای چند بار از دورهمی‌ها و گشت و گذارهاشان می‌گفت و می‌نوشت... برایم این مهم بود که وقتی دل‌گیر و خسته بود راه می‌افتاد و میامد پیشِ من... برایم مهم نبود که تولد هزارتاشان را یادم باشد و غافل‌گیرشان کنم و شاید ده نفرشان تولدم را تبریک بگویند... وقتِ درد... وقتِ گریه... وقتی لازم‌شان داشتم و نبودند، مدام به خودم می‌گفتم گرفتارند... لابد فکر می‌کنند دوست دارم تنها باشم... بعد خودم را بغل می‌کردم... گریه می‌کردم و بحران را من و خودم، دوتایی پشت سر می‌گذاشتیم. به خودم می‌گفتم عوضش تو به هیچ‌کس نیاز نداری... 
اصن رفاقت‌تان مال خودتان. تهش آدم سینما هم تنها می‌رود! به همان چند تا دوستِ باقی مانده از سالیان دورم قانع‌ام. توی تاریکی... توی سکوت ایستاده‌ام... آن طرف‌تر... روشنی است و شلوغی و هیاهو... دارم فکر می‌کنم یک قدم که بردارم تاریکی مانده پشت سرم... دیگر چسب زخم نیستم... اصن خودم می‌شوم زخم... یک زخمِ عمیق و کاری... دستِ کم سوزشش نمی‌گذارد آدم را فراموش کنند... خیلی هم خوووووب...