۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

همین‌جوری...

یادم هست یک‌بار مفصل (این‌جا) نوشته بودم که هدیه خریدن همیشه برایم مهم و سخت بوده است که دوست ندارم طرف مقابل بفهمد... دوست دارم خوشش بیاید. از چند ماه قبل فکر می‌کنم خب چه چیزی بخرم... چه چیزی را بیش‌تر دوست خواهد داشت... غافل‌گیری‌اش را دوست دارم. اگر موضوع تولد باشد، زیادی حساسم که حتمن روز تولد هدیه را برسانم و وقتی می‌خواهم قرار بگذارم، سرش شلوغ باشد و نشود و... روحیه‌ام جدن خراب می‌شود. اغراق نیست اگر بگویم وقت و دقت و حساسیتی که روی هدیه‌هایم می‌گذارم باعث می‌شود که همیشه خیالم راحت باشد چیزی را خریده‌ام که ماندنی شده است. مثل الان که مدت‌ها از اتمام یک دوستی بگذرد و باز تو این‌جا و آن‌جا بشنوی با هدیه‌ی تو چقدر خوشحال است و حال می‌کند... شما را نمی‌دانم، من یکی را که غرق خوشی می‌کند... چند ماه گذشته و من خالی از خشمم. بخشیدم. اما فراموش نکردم. این‌که از بین تمام عیب و ایرادهای دنیا می‌توانم با اطمینان بایستم و بگویم حسود و کینه‌ای نیستم خودش کلی خوب است... مگه نه؟!