من "اینجام"... انگار کن پارکِ کوچک پشت خانه... یکی از همان آدمهای پیرم... که فقط مینشینند و صبر میکنند تا زمان بگذرد... بدون هر خواستنی... خالی از هر هوسی...
یک اتفاق هایی هست که خیلی دیر می افتد. با جان و دل منتظرشان مینشینی.
نگرانی... فکر و خیالهای بد و خوب... هیجان... اندوه... خشم... انتظارت هرازگاهی با این احساسات قاطی میشود...
بعد انگار زمان کش می آید... کش میآید... کش میآید...
دیگر مرز بین منتظر بودن و نبودنت... خواستن و نخواستنات برای خودت هم گم و گور میشود...
اینطوری میشود که وقتی گوشیات زنگ میزند... و اسمش روی صفحه میافتد... تو به گوشی نگاه میکنی... نگاه میکنی... نگاه میکنی...
و هیچ کاری نمیکنی... مطلقن هیچکاری نمیکنی...
این انفعال است... نه کینه است نه خشم... نه خوشی نه ناخوشی...
فقط نمیدانی باید چکار کنی... زل زدی به گوشی و دلت... دلت... از شکستن گذشته... دلت هیچچیزی نمیخواهد... انتظار پیرت کرده است...