پدربزرگم مرد قد بلند و چهارشانهای بود. چشمهایش از آن رنگهای خاص داشت که نمیشد فهمید دقیقن چه رنگی است. کلی بچه داشت! پنج پسر و باقی همگی دختر بودند. دخترها دو رقمی بودند. انگار خواسته بودند هی پسر شود و نشده بود. یکبار مادربزرگم گفت: "ربطی به پسردارشدن نداشت کلن بابابزرگت ول کنِ ما نبود!"
برخلاف عقیدهی رایج آن دوران، پدربزگم دخترها را میفرستاد مدرسه و اصرار داشت پسرها باید بروند سرکار. همین هم باعث شد که پدرم یواشکی کتاب خواهرهایش را بدزدد و آنقدر تلاش کند که بدون اینکه سرکلاس درس نشسته باشد، کلاس ششم را امتحان بدهد و قبول شود و یکجورهایی نابغه به حساب بیاید.
دخترها یکییکی ازدواج کردند و بچه دار شدند و تازه متوجه شدند که همگی صاحب پسر میشوند! حالا نوبت عمههایم بود که مدام بچهدار شوند بلکه صاحب دختر شوند و نمیشد. تهش خوش شانس ها با پنج- شش پسر صاحب یک دختر میشدند. خوب یادم هست وقتی هشت نه ساله بودم، یکی از عمهها توی بیمارستان شهریار ششمین پسرش را دنیا آورده بود. یک دختر داشت و وقتی مرا دید جوری زد زیر گریه که من ترسیده و هاج و واج مانده بودم... مدام زیر لب میگفت: دیدی آخرش بهناز بی خواهر موند؟ تو باید بشی خواهر بهناز!
از بین آن همه عمه یکی از همه بدشانستر بود. آخرش هم دختردار نشد. جوری شده بود که پسرهایش فکر میکردند بدونِ خواهر یک چیزی کم دارند. احتمالن بعدها که خودشان هم پسردار شدند این عقده همچنان پابرجا ماند. وقتی عمه، آخرین و پنجمین پسرش را باردار بود، همه چشم بهراه بودند که شاید این یکی دختر باشد. مثل خیلی از شمالیها که کلی مرغ و خروس و گاو و سگ و... دارند، عمه هم گاوی داشت که باردار بود. بعد از دنیا آمدن نوزاد، پسرها را میبرند بیمارستان ملاقات مادرشان... کوچکترین پسر، جلوی همه خیلی بلند و با عصبانیت به مادرش میگوید: "مامان گاومون هم دختر زایید تو قدِ اونم عرضه نداشتی؟!"
حالا همسر یکی از پسرعمهها باردار است. بابلسر که بودیم گفت برویم کمی برای بچه خرید کنیم. گفتیم زود است بگذار جنسیت جنین مشخص شود بعد... اصرار کرد رفتیم. توی فروشگاه میچرخیدیم که دیدیم کلی لباس انتخاب کرده و یکی از یکی خوشگل تر و همه هم دخترانه! گفتم خب آمدیم و پسر شد... گفت: "ینی من قدِ اون هشتپایی که بازی ها رو پیشبینی میکرد هم نیستم؟ دختره!"
حالا دل توی دلمان نیست ببینیم پسرعمه قدِ هشتپا هست یا نه!
خیلی بعدن نوشت: بچه ایشون هم خب گفتن نداره که پسر شد!
خیلی بعدن نوشت: بچه ایشون هم خب گفتن نداره که پسر شد!
۳ نظر:
سلام.
ممنون که سر زدی. کاش فضای وردپرس هم مث بلاگر بود. ادم احساس غربت میکنه اونجا.
اون هشت پا هم فکر کنم خانم پسرعمه باشه! الکی بهونه جور نکن واسه مسخره کردن پسر عمه. :))
آخر الزمون شده والله کی رو دیدی دختر دوس داشته باشه آخه ؟
ای خداااااا :)))))))
ارسال یک نظر