۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

من یک نابغه‌ی درک نشده‌ام!

برام کلی جولری مولری خریده، منم ذوق زده دارم یکی‌یکی تست‌شون می‌کنم. نوبت گوش‌واره است. با پیچ‌اش تو کش و قوسم که از دستم می‌افته... می‌ره تو یقه‌ی لباسم... تا کمر شلوارم رو پوستم قِل می‌خوره و دست آخر می‌افته پایین. صداش می‌کنم میاد و هرچی می‌گردیم پیداش نمی‌کنیم... هنوز داره رو پارکتا دست می‌کشه که یه فکر نبوغ‌آمیز بهم الهام می‌شه... می‌گردم یه چیز کوچولویی تو همون ابعاد پیدا می‌کنم... در همان مکان و در همان پوزیشن! می‌ا‌یستم و می‌گم خب هرجا این افتاد اونم افتاده... ولش می‌کنم... یه صدای ریز و قِل‌قِل رو پارکت‌ها... می‌گه: خب باهوش! حالا بیا دومی رو پیدا کن! و هردو با هم گم می‌شن و دیگه پیدا نمی‌شن!