۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

تاوانِ انتخابِ تو!

شاید همیشه نه... اما اغلب آدم معروفا دوستای خوبی نمی‌شن. آدم معروفا بهت می‌گن دوست دارن یا حتی عاشقت شدن اما نباید دوستی تون رو کسی بدونه... رازداری براشون از همه چی مهم‌تره... شما هم می‌گید بآشه... اصلا مهم نیست... کسی نمی‌فهمه! بعد زندگی مخفی‌تون شروع می‌شه... اولش پر از هیجانه... یه اسم قلابی براش می‌ذارید که بتونید جلوی دوستاتون صداش کنید. اما از یه جایی به بعد می‌شید مضحکه‌ی دوستاتون، چون اسم دوست نامرئی تون شده کامیارب! چون شما یادتون میره گاهی، که کامیار بوده یا کامیاب!
آدم معروفا همیشه یه بهترین دوست دارن که همه جا همراهشونه بعد اون دوسته سایه‌اس. ماهه اما دیده نمی‌شه... یه مرد سایه‌ای... اونه که تو شلوغی‌ها راه رو باز می‌کنه... اونه که سر وقت بهترین جا توی سالن‌ها رو برای شما نگه داشته... اونه که وقتی آدم معروفه سرش شلوغه و حواسش به شما نیست میاد می‌گه مهربونِ ما چطوره؟ اونه که از ظاهر فقط خدا بهش یه صدای آسمونی داده و بهتر از هرکسی تو دنیا می‌تونه فال حافظ بگیره و برات تا تهش بخونه... بهترین دوست برای آدم معروفا هم کم نمی‌ذاره اصلا آدم معروف بدونِ بهترین دوست انگار کارهاش بهم گره می‌خوره... تو خارج لابد بهش می‌گن منیجر و کلی حقوقشه... اما این‌جا بهترین دوسته... فقط بهترین دوسته... ولی بهترین دوست هم برای نگه داشتن یه رابطه‌ی نصفه نیمه نمی‌تونه کاری بکنه...
آدم معروفا هرچقدر هم که چهره نباشن و پشت صحنه‌ای باشن نمی‌تونن باهات قدم بزنن... چون همیشه یکی هست که بشناسدشون... آدم معروفا بهترین هدیه‌ها رو برات می‌خرن اما تو نمی‌تونی بگی اینو کی برات خریده... آدم معروفا هی بهت می‌گن درست می‌شه... یه کم طاقت بیار... روزنامه‌ها... دوستام... مامانم اینا!! ولی دروغ می‌گن تا ابد همینه...
اینه که از یه جایی به بعد، شروع می‌کنی به جفتک انداختن... دیگه برات هیچی مهم نیست... دیگه نمی‌خوایش... بهش می‌گی خب ما به تهش رسیدیم. آدم معروفا شلوغش نمی‌کنن می‌خوان بی سر و صدا تموم شه کسی نفهمه... رازداری براشون از همه چی مهم‌تره... تموم می‌شه...
اما آدم معروفا هم اشتباه می‌کنن... و گاهی! برمی‌گردن که درستش کنن... بهت می‌گن خب حالا بریم به همه بگیم... به جای اون ماشین گنده سوار موتور بشیم... حتی بدون کلاه... تو بشینی پست سر من... من باهات میام تا رستوارن سرکوچه تون...یه عصر شلوغ باهم بریم پاساژ ونک خرید...
اما تو چند ماه وقت داشتی که فکر کنی... و تازه متوجه شدی که آدم معروفا رو باید با همه ی زنا و مردای دور و برشون شریک شد... تازه فهمیدی که از مردای سایه‌ای بیشتر خوش‌ات میاد... تموم می‌شه... و به خودت قول می‌دی دفعه‌ی بعد اگر کسی بود مردسایه‌ای باشه...
و ...ماه‌ها بعد... یه شب... یه شب بد... که خسته‌ای و داری گریه می‌کنی و هی فکر می‌کنی باید این رابطه‌ی جدید رو هم تموم کنی... یادت می‌افته که به قولی که به خودت دادی عمل نکردی... باز مردسایه‌ای رو انتخاب نکردی ...
باز مرد سایه‌ای رو انتخاب نکردی... 
باز مرد سایه‌ای رو انتخاب نکردی...


پی‌نوشت: این پست کاملا غیرواقعی و داستانی می‌باشد.

هیچ نظری موجود نیست: