۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

به زودی مامان بدجنس‌تر خواهم شد!

داریم باهم شوخی می‌کنیم. کل‌کل می‌کنیم بهم می‌گه: می‌خوای دعا کنم خدا چاقت کنه؟! مثل باباجونت؟!!
من: بابای من چاقه؟ یا اون بابای چاقالوی خودت؟
نفسک: نه خیر بابای تو چاقالوئه! می‌خواستم رارندگی کنم تو بغلش اصلا جا نشدم بسکه دلش چاقه! ولی تو بغل باباجونم خیلی هم خوب رارندگی می‌کنم!
من: خنده‌ای از سر استیصال و بی‌جوابی!
نفسک (خنده‌ی پیرزومندانه): هورررا... نتونست جواب بده!!
من: :|

صبح بیدارش کردم که بره مهد. غر می‌زنه که می‌خواد خونه بمونه. اهمیت نمی‌دم و دارم موهاشو شونه می‌کنم وبراش می‌خونم:  یه دختر دارم شاه نداره... به کَس کَسونش  نمیدم به همه کسونش نمی‌دم...
_ آره! منو ببر بده به یه مامان بدجنس تر! که حتی منو به زور بفرسته مدرسه!!

یه دوستی اومده پیشم مهمونی. داریم با هم حرف می‌زنیم. هی می‌گم برو بازی کن... وسط حرفمون نپر... می‌گه می‌خوام بشینم گوش بدم... من به دوستم: 
_ بعد از اون جریان به کل از زندگی ساقط شدیم...
نفسک: ساقط یعنی چی؟
من: یعنی بدبخت شدیم، برو بازی تو بکن!
نفسک: خب چرا نمی‌گی بدبخت، اون سخت‌ها رو می‌گی؟!!

۴ نظر:

اعترافات یک قلم گفت...

:)))))
عزیزم عوض من یه ماچ از اون لپ هاش بگیر .
سوالاشون و گاهی حاضر جوابشون واقعا ادم و بیچاره میکنه
اصلا تو یه وعضی قرار میده :)

فانی گفت...

دلمان برای تفسک تنگ شده بود این پست مرهمی بود بر این دلتنگی !

فانی گفت...

راس میگه دیگه !
چرا لفظ قلم صحبت می کنی !!!

غاده گفت...

سلام
خیلی وقت بود که از نفسک ننوشته بودید.
دلم حسابی برای خودش و شیرین زبونی هاش تنگ شده بود :)
خدا حفظش کنه :)