۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

همان امضایی‌ست که هیچ‌کس نمی‌تواند جعلش کند...

آن قدر واضح یادم مانده است که حتی همین لحظه می‌توانم تهوع‌ام را حس کنم. بویش آزارم می‌داد... دل و روده‌ا‌م انگار بهم می‌پیچید. در خانواده که کسی سیگار نمی‌کشید اما اگر هم جایی بودیم، بابا تذکر می‌داد: بچه‌ها هستند، حالشان بد می‌شود. بزرگ تر که شدم، خودم می‌گفتم. رک و راست... می‌گفتم لطفا خاموشش کنید.
هیچ وقت وسوسه نشدم امتحانش کنم شاید به همین خاطر برایم قابل تصور نبود که روزی این طور با این بو کنار بیایم... .
این روزها ... من کنار آمده ام...
هنوز این بو را دوست ندارم... اما... اما شیفته‌ی آن وقتی هستم که چیزی را تعریف می‌کنی...
دست می‌بری سیگارت را برمی‌داری... می‌گذاری لای لب‌هایت... تا روشن‌اش کنی... کلماتت جویده می‌شوند... صدایت یک‌جور دیگر می‌شود... صدای آتش! و بعد مکث... حرفت را قطع می‌کنی... پک عمیق و صدای نفس طولانی‌ات و... بعد... همه چیز آرام می‌شود... معمولی و بی بالا و پایین... تو تعریف می‌کنی و من گوش می‌دهم...
گاهی هم، تو دست چپت را بغل می‌کنی... دست راستت را می‌گذاری روی ساعد دست چپت...  سیگارت را مثلِ... مثلِ هیچ‌کس... بین دو انگشتت می‌گیری و با ولع پک می‌زنی...
به یک جایی نه به سقف... نه به جلو... نه به من... به یک جایی که نمی‌دانم کجاست نگاه می‌کنی... و دودش را می‌فرستی هوا...
آن‌ها فکر می‌کنند تو این کار را مثل همه انجام می‌دهی... اما فقط من می‌دانم که سیگار کشیدن تو مثل خودت است... فقط مثل خودت...