۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

تو هرگز اشک‌های مرا نخواهی دید...

آن موقع‌ها خیلی مهم بود که جلوی کسی گریه نکنی. می‌گفتند لوس و بچه ننه است. مثل الان نبود که حتی می‌گویند مرد هم باید گریه کند! کلاس دوم دبستان بودم. به خاطر کار پدرم رفته بودیم یک استان محروم و دور افتاده. محل اقامت‌مان انتهای شهر بود. تا مدرسه‌ام راه کم بود، شاید یکی دو کیلومتر. اما بیابان بود... این دستِ خیابان خانه‌های سازمانی بود و نرده‌هایی که مثل یک شهرک محصورشان می‌کرد. آن دست خیابان بیابان بود و بیابان بود... تا اولین خانه‌ها و اولین کوچه که انتهایش می‌شد دبستان ما.
آن موقع ها خیلی مهم بود که جلوی کسی گریه نکنی و در دبستان مختلط قضیه ناموسی می‌شد حتی! کلاس‌های‌مان جدا بود اما باقی وقت با هم بودیم و پسرها مترصد فرصتی بودند تا اشک دخترها را ببینند، بخصوص  اگر تهرانی و تازه وارد بودی. بچه‌های آن شهرک دانشجویی، همه آن‌جا درس می‌خواندند و هرکس از شهری آمده بود. خانواده‌ی من با وجود تمکن مالی، عادت به خرید لباس های زرق و برق‌دار برای ما نداشتند. اصلا آن موقع‌ها رسم نبود! با این همه در آن همه محرومیت قطعا ما شهرکی‌ها توی ذوق می‌زدیم. تنها نکته‌ی مثبتش این بود که برادرم دو کلاس بالاتر بود و آن‌قدر بچه شر و شیطانی هم بود که به خاطر او در امان بمانم.
اسمش خانم "ارولی" بود. چاق و قد بلند و خیلی درشت و خیلی زشت. یک عینک کائوچویی تیره می‌زد و روسری هایش همیشه کوچک و تیره بودند. دهانش کج بود. نمی‌دانم سکته کرده بود یا مادرزاد این‌طور بود. کابل کلفتی همیشه در دست راستش بود. رنگش سبز بود اما از تویش سه تا سیم دیگر بیرون زده بود که روکش هرکدامشان یک رنگی بود... قرمز و زردش را خوب یادم مانده... خمش می‌کرد و به شکل یک اشک در می‌آمد... گاهی که سوژه نزدیک بود همان‌طوری ترتیبش را می‌داد، اگر فاصله زیاد بود، با حرکت خاصی دست می‌انداخت توی اشک و در کسری از ثانیه می‌شد میله‌ای بلند... و به سوژه می‌رسید.
من بچه ی سرکشی نبودم برای همین هیچ وقت مزه‌اش را نچشیدم. تا آن روز. جزییاتش یادم نیست که چه شد که به مینی‌بوس نرسیدیم و پیاده راه افتادیم سمت خانه. من و شیرین و نرگس. راه بیابانی و خسته کننده بود. برای خودمان بازی درست کردیم... کنار خیابان پی کنده بودند و کمی هم دیواره‌هایش بالا آمده بود، شبیه هزارتویی شده بود که زیرِ زمین باشد... رفتیم آن تو و به بازی مشغول شدیم... و زمان از دستمان در رفت... طبیعتا اگر توی زمین نبودیم خیلی راحت در آن بیابان می‌شد ما را از دور حتی دید... اما ما را ندیدند... و نمیدانم چقدر گذشته بود که پدر شیرین را دیدیم که بر سر زنان... چیزی بین خنده و گریه به طرف‌مان آمد و شیرین را بغل کرد و بعد همگی سوار ماشین شدیم و به خانه برگشتیم... فقط کمی داد و بیداد و سرزنش بود که اصلا اشکم را در نیاورد... 
روز بعد وقتی رفتیم مدرسه و به صف شدیم، خانوم ارولی رفت پشت بلندگو برای همه توضیح داد که بچه های شرور چه‌جور بچه هایی هستند! که بعد از مدرسه یک‌راست خانه نمی‌روند و پدر و مادرهای‌شان در شرف سکته بوده‌اند و باقی چیزهایی که گفت، کارهای وحشتناکی بود که ربطی به ما نداشت! بعد بچه‌های شرور را صدا کرد جلوی صف. باقی‌اش در یک جور خلسه پیش رفت... شوکه شده بودم... انگار کن صدای ذهنم... صدای خانوم ارولی... حتی دوجور موسیقی دلهره آور و  موسیقی حزن انگیز... همه با هم توی سرم پخش می‌شد. جلوی صف که ایستادم... فقط یک‌بار...قبل از اولین ضربه... سر بلند کردم و هنوز بعد از این همه سال آن صحنه خوب یادم هست... 5 صف دختران و 5 صف پسران... هرکدام ده دوازده تا شاگرد... همه ترسیده و متعجب به ما سه تا نگاه می‌کردند و می‌شد فهمید چقدر خوشحالند که جای ما نیستند. شیرین از توی صف شروع کرده بود به گریه کردن و التماس کردن... نرگس بعد از ضربه ی دوم گریه کرد... من سرم پایین بود... کسی را نمی‌دیدم اما می‌دانستم همه مرا می‌بینند. نه گریه کردم نه التماس... برای همین شیرین بعد از سه ضربه و نرگس بعد از شش ضربه از دور خارج شدند... من ماندم و یک... دو... شش... نه... یازده... دیگر صدای جیغ جیغ‌های خانوم ارولی و شرح خصوصیات بچه‌های شرور را نمی‌شنیدم. خودم صدایش را قطع کرده بودم...  از همان روز یاد گرفتم بعضی صداها را قطع کنم...  یک سکوت قشنگ برای خودم درست کرده بودم توی سرم و فقط صدای خودم می آمد که می‌شمردم و صدای بالا و پایین رفتن کابل... خششششششش... دوازده... خششششششش... شانزده... بعدن توی درس علوم یاد گرفتم که این صدای شکافتن هواست... خششششش... هفده... و سرانجام خانوم ارولی از نفس افتاد و همه به کلاس‌های‌مان رفتیم... و من تا هفته‌ها نمی‌توانستم درست مشق بنویسم... دو انگشت کوچکم تا ماهها کبود بود و برادرم در جمع‌های کودکانه‌مان یک‌جوری با افتخار تعریف می‌کرد که گریه نکرد... اصلا گریه نکرد... برای همین نامرد از همه بیش‌تر نفس را زد... آن موقع ها خیلی مهم بود که جلوی کسی گریه نکنی... من گریه نکردم... حتی وقتی آمدیم خانه و مادرم گفت حقم بوده است گریه نکردم... وقتی نگاه کلاس پنجمی‌ها و پسرها بعد از آن روز عوض شد، فهمیدم آدم‌ها به کسی که گریه نمی‌کند یک‌جور دیگر احترام می‌گذارند و تمام روزهایی که به خط‌های سبز و بنفش روی دستهایم نگاه می‌کردم... تمام آن لحظاتی که فکر می‌کردم تا آخر عمر انگشت کوچکم را نمی‌توانم تکان بدهم... به خودم می‌گفتم من گریه نکردم... من گریه نمی‌کنم...