سالها پیش... زمانیکه هنوز به خیلی چیزها... مثلا به معجزه... به عشق... اعتقاد داشتم... گاهی پیش میآمد که راجع به حکمت اتفاقها فکر میکردم... حتی حکم صادر میکردم که فلان ماجرا حکمتش فلان نتیجه بوده... و خب عجیب نیست که گاهی هم حکمت خیلی چیزها را نمیفهمیدم و خودم را راضی میکردم که آها! این یکی از درک من خارج است! یعنی قطعا هرچیزی از نظر من حکمتی داشت و پشتش فلسفهی درست و درمانی قایم شده بود...
آن اتفاق بد که افتاد تا مدتها شعار میدادم که هی! من هنوز اعتفادم را به عشق از دست ندادهام! میگویم شعار چون گاهی حتی موقع به زبان آوردنش، صدایم میلرزید و ته دلم تردید بالا و پایین میرفت که مطمئنی؟! بعد تجربههای ناخوشآیند دیگر... و کم کم شک بر ایمان پیروز میشد... فقط یک چیز مانده بود: اعتقاد مصمم و کودکانه به حکمت! به قانون هرچیزی علتی دارد! نه آن رابطهی علت و معلولی، قانون من میگفت هرچیزی باید به خاطر یک رویدادِ خوبِ ناپیدا باشد. حتی اگر به ظاهر بد باشد و خب...کم کم آن هم از دست رفت... دیگر مطمئن شده بودم که هرچیزی تا حالا یاد گرفتهام... هرچیزی که تجربه کردهام... هرچیزی که از سر گذراندهام... تابع هیچ قانونی نیست... هیچ معجزهای اتفاق نخواهد افتاد...
تا چند روز پیش... آدم های بد... اتفاقهای آزار دهنده... ناگهان متوجه شدم... یعنی درست در یک لحظهی متناقض که چند جور حس مختلف را با هم تجربه میکردم وخوشی و ناخوشیام قاطی شده بود، متوجه شدم... حکمتی پشت حضور آدمهای بد زندگی من وجود داشتهاست... آن هم این است که خطر تکرار حماقت را کاهش میدهد... کافیست چند بار نامردی دیده باشی... آنوقت... درست در همان لحظهی عجیب... درست همانوقتی که وسوسه میشوی اعتماد کنی و وارد بازی شوی... خاطرههای آزاردهنده ناگهان جلوی چشمت پررنگ میشوند... گیجی و سرخوشی زمزمه های وسوسه کننده جایشان را به هوشیاری و واهمهی و ترسِ تکرار میدهند و تو از بازی بیرون آمدهای...
وقتی هیچچیزی نداشته باشی ترسات میشود همه چیز... برایش داستان میسازی و تحسیناش میکنی مهم نیست چقدر تو را عقب نگه میدارد... چقدر تو را دور نگه میدارد... مهم نیست یک نفر آن طرف خط داد بزند که گارد داری... نمیگذاری نزدیکت شوم... مهم این است که به خودت بگویی همین درست است، مارگزیده ریسمان کجا بود؟ شاید اینبار اژدها باشد!