از صبح تبدار و بیحال بودهام. بغضی و خسته. گلودرد امانم را بریده بود، گفتند برو استراحت کن. اما نمیشد کار را ول کنم. تا پایان ساعت اداری ماندم. سرراه خانه توی صف نانوایی معطل شدم. بعد رفتم سوپرمارکت خرید کردم. نفسک جشنواره غذا داشت. توی فکرم گلودرد و چی بپزم با هم درگیری داشتند. مدام به خودم میگفتم دوبار که آب نمک قرقره کنی خوب میشوی. اما نمیشد. لرز کرده بودم. ژاکتم را پوشیده بودم و زیپش را تا خرخره کشیده بودم بالا. بلاخره جشنواره غذا کارش تمام شد و بیماری پرید وسط. انگار یکهو تمام شدم. روی مبل دراز کشیدم. پاهایم را توی شکمم جمع کردم و... یاد تو افتادم. در همه این سالها... همیشه توی همه گلودردها یاد تو میافتم. تو و آن ژاکت نارنجی. آن شب که مریض بودم و از من عکس میگرفتی و قربان صدقهی قیافهی بی رنگ و رویم میرفتی. الف پرسیده بود چطور آدمی است؟ - این آدمِ جدید هم من را یاد تو میاندازد- گفتم: مهربان و حمایتگر، فقط هنوز دوستش ندارم! دعوایم کرد که: یعنی چی؟ ماها عادت کردیم که کسی رو بخواییم که ما رو نمیخواد!
نشد برایش توضیح بدم که این اصلا درست نیست. در مورد من یکی اصلا درست نیست. من نمیتوانم آدمی را دوست داشته باشم که بی محبت و سرد باشد. آدمیزاد دوست دارد عشق بدهد و بگیرد. چطور میشود توی بازی تلافی و من بهت اهمیت نمیدم، عاشق شد؟ مطمئنم این کشمکش اسمش عشق نیست. اما اطمینان از اینکه چه چیز را نمیخواهم باعث نمیشود اطمینان پیدا کنم که چه چیز را میخواهم. به طرز عجیبی ماندهام بین زمین و هوا. وقتی راه میروم، وقتی مینشینم، وقتی بلند میشوم جوری قربان صدقهام میرود که آدم فکر میکند واقعا موجود جذابی است. چطور ممکن است این کارها را دوست نداشته باشم؟ نه موضوع این نیست. شده یکنفر ساعتها برایتان حرف بزند و خسته نشوید یکنفر یک رب حرف بزند حوصله تان سر برود؟ خب این فرق بین آدمهاست. ربطی به محبتشان به ما ندارد. آنقدر محبتاش زیاد و روست که امروز میم هم میگفت: از بس این آدم دوروبرت به عشق میپلکه خورده توی ذوقت...
اما من خوب فکر کردهام و مطمئنم این نیست... یک دنیا عشق هم که یکنفر به آدم بدهد باید صبر کند تا آدم هضمش کند. نمیشود به خاطر دوست داشتن توقع داشت که یکهو آدم بپرد سال دوم رابطه! چجوری؟ مثلا من همان دایناسوری هستم که نوشته بودم پیشترها... نمیشود من بگویم ناخوشم و توی چشم من زل بزند و بگوید پریودی؟ این جور صمیمیتها مرا وادار به عقب نشینی میکند. نمیشود آدم را هُل بدهند توی صمیمیت. نزدیک شدن، رفیق شدن زمان میخواهد. اصلا من به هرکسی که توی یک هفته میتواند بگوید دوستت دارم شک دارم. این از من!