۱۳۹۴ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

ولنتاین

ولنتاین بود. یک رستوران کُردی جذاب دعوت شده بودیم. با کلی دوست عزیز. یک شبِ آرامِ قشنگ. آرام که نه، پر از موسیقی کُردی و حرکات موزون. البته نسبت به آن‌هایی که واقعا کُرد بودند حرکات ما موزون که نبود هیچ، به شلنگ تخته شبیه‌تر بود و هیچ شباهتی به رقصِ قشنگ و دوست داشتنی آن‌ها نداشت. جز گرفتن دست‌هامان...
 چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود که برگشته بودیم خانه. نفسک خوابالود و خیلی یکهویی پرسیده بود:
_ مامان تو کی عاشق باباجون شدی؟ چند سالت بود؟ 
_ هفده سال. 
_ خیلی دیره که!  منم باید هفده سالم بشه بعد عاشق بشم؟
_ نه مادرجون من اشتباه کردم. آدم باید بیست و پنج سالش که شد عاشق بشه 5 سال بعدم ازدواج کنه... 
_ تو این سریاله دختره چهارده سالشه عاشق شده... تروخدا! همون هفده بشه...

خب نشد نخندم. مادر هم مادرهای قدیم... اندکی جذبه داشته باش زنِ حسابی! خنده داره؟!