* این روزها دارم تمرینِ من حق دارم میکنم. توی شرکت جایم را عوض کردهام. خیلی سخت بود اما توانستم، من موفق شدم. گفتند آن جا خانمی جز تو نیست، مطمئنی؟ حالا من اینجام. اتاق روبرو آقایان هستند. همهشان مسناند. چندتایی حتی سالها پیش بازنشسته شده اند و اینجا مجددن مشغول کار شدهاند. یکجور خوبی حواسشان به من هست. محبتشان، محبتِ مردهای جا افتاده است که یک حمایت دلپذیر پشتاش است. آرامند. چای کوهی دم میکنند و در مورد نسرین ستوده و حقوق زنان با هم بحث میکنند. حتی رفتار مدیرم با هپی فرق میکند. اولین بار که اشتباه کردم گفت اشکالی ندارد یاد میگیری. اگر هپی بود تیکه مینداخت و میگفت: "این خنگ بازیا چیه در میاری؟" اما از نظر مدیر جدید من مثل بچهای هستم که فقط فرصت لازم دارم تا همه چیز را یاد بگیرم. جز برای احوالپرسی و تشویق به خوردن عرقیجات و چای کوهی کسی با من کاری ندارد. برای من که آن بیرون هیچ تمایلی به حرف زدن ندارم، این سکوت بهترین بخش محل کار جدید است. خیلیها به خاطر این جابجایی گله کردهاند و میکنند اما من حق دارم جای آرامتری کار کنم...
* امروز باید آمپول میزدم. چهل روز بعد از عمل جراحی این تزریقها شروع میشوند. وقتی از بچگی کابوسات آمپول و دندانپزشکی و اینجور چیزها باشد، این یعنی ته گرفتاری. دوست داشتم کسی همراهم باشد و خب میشد زنگ بزنم، بگویم، بخواهم، اما نخواستم. دکتر گفته بود توی کلینیک یا درمانگاه بزن که دکتری هم باشد. (هر آمپولم نزدیک سیصدهزارتومان قیمتاش است و تا این لحظه تنها حُسنِ روحانی این بوده که میشود آن را خرید! زمان ا.ن کلن نبود) وارد تزریقات درمانگاه که شدم یک زن مسنِ چاقِ اخمو را دیدم. به خودم گفتم خب عوضش حتمن آدم باتجربهای است. آمپول را که دید گفت من این را نمیزنم، اینها گاهی گیر میکنند! گفتن ندارد، تا به کلینیکِ بعد برسم مردم و زنده شدم. ترسیده بودم و توی دلم میگفتم غلط کردم دفعهی بعد تنها نمیآیم. رسیدم آن جا یک دختر ریز و بانمک کم سن و سال بود. گفتم ای داد این هم که چیزی بلد نیست. اما خیلی هم خوب بلد بود. برایم توضیح داد که چرا بعضیها این آمپول را تزریق نمیکنند. و دست آخر آنقدر کارش خوب بود که اسمش را پرسیدم و گفتم من از این به بعد باید هرماه بیایم. می آیم پیش خودت...
* توی اینستا ادم کرده است. در سکوت تماشا میکند و لایک میکند و میرود و من فکر میکنم از این آدم مهربانتر و آرامتر نمیشد کسی باشد و من چقدر اذیتش کردهام. درست وقتی که عذاب وجدان میخواهد خفه ام کند به خودم میگویم: خیانت که نکردی! فقط گفتی دیگر دوستت ندارم. نداشتی. آدمها حق دارند کسی را نخواهند. باید بتوانند بگویند دیگر دوستت ندارم. دیگر؟ من از اولش نداشتم. اصلن از بدشانسی او بود که موقعی آمد که من فقط نیاز به کسی داشتم که موقتن مرا از اندوه و تنهایی نجات بدهد. نجات داد! دستش درد نکند! اینجوری من عذاب وجدان را خفه میکنم و میروم پی کار و زندگیام... این روزها دارم تمرین من حق دارم میکنم و عجیب اینکه خوشحالم!