برای بعضیها باید تلاش کنید. ارزشش را دارند. ولی برای بعضیها هرکاری بکنید کم است. مال تو نمیشوند. وقتی یکی دوستتان ندارد هرکاری بکنید کم است.
روزهایی بود که خیال میکردم اگر خوب باشم، مدام گذشت کنم، مدام توجه و محبت کنم و همه کارهایم را درست انجام بدهم، میماند.
جوری همه چیز را میشستم و میسابیدم انگار خوشبختیام به اینکار بستگی دارد. همیشه خانه مرتب و تمییز بود. ساندویچ و غذای آماده دوست نداشت. همیشه غذای کامل داشتیم. حتی یادم هست یک دورهای دستم توی گچ بود. از کار که برمیگشتم توی راه غر میزدم که شام درست نکردهام. همکارها تعجب میکردند که: ینی حتی حالا که اینطور است کمک نمیکند؟ ینی نمیشود آماده بخورید؟ ولی من دوست داشتم زن کاملی باشم. به جان کندن کارهایم را انجام میدادم. خانه کوچک بود و به سختی وسایلمان جا میشد. بعدتر با آمدن بچه، جا کمتر هم شده بود. مرتب نگه داشتناش با وجود یک بچهی نوپا سخت بود. اما هنوز از نظر خانوادهام من یک وسواسی بودم. یک روز صبح یادم هست آماده میشد که برود سرکار. دنبال جورابش میگشت و توی جا جورابی پیدا نکرده بود. همهی لباس ها را با عصبانیت از کمد میریخت بیرون و داد میزد که جوراب ندارم. بچه دوسالاش نشده بود. کنارش ایستاده بود و توی لباسهای ریخته شده جورابها را پیدا میکرد و نشاناش میداد و با آن لحن قشنگش میگفت: اینا!... اینا!...
آن روزها دیگر مهم نبود که من چقدر تلاش میکنم. او انتخاباش را کرده بود. دست آخر هم من بچه را برداشتم و او آن زن را. اما این تلاش برای کامل بودن مرا رها نمیکرد. وقتی کسی از دستشویی استفاده میکرد، باید آن را میشستم از کاشیهای نزدیک سقف شروع میکردم، تا پایین. چند سال گذشت تا بهتر شدم. عادت کردم که ظرفها میتوانند توی ظرفشویی بمانند. لازم نیست بعد از هر لکِ غذایی کل یخچال را بشورم. میشود هر دوسه روز یکبار جارو بکشم و اگر کسی دوستم داشته باشد همین جوری دوستم خواهد داشت.
چند روز پیش خواهرم و دوستش آمده بودند جلوی در چیزی را بگیرند. دستم انداخته بودند که وای چقدر خانهاش تمییز است. دوستاش میگفت: نگاه کن، دقیقن همونجور که گفتی، اسکاچ ظرفشوییشو ببین، چقدر صاف گذاشته! معلومه از اوناییه که کج بشه زود میره صافش میکنه... خواهرم هم میگفت: این اشتباهی شده... ولش کن از ما نیست.
آنها میخندیدند و من میدیدم که چه سالهایی را حرام کردهام. از روحم و از تنم گذاشتهام تا خوب و همه چیز تمام باشم و زنهای اطرافم که راحتتر زندگی کردهاند چقدر خوشبختترند. آنها را با همهی ضعفهایشان دوست داشتهاند. مثل یک آدم. با بدخلقیهایشان. با تنبلیهایشان. با خوبیها و بدیهایشان.
از من که گذشت، اما شما وقت دارید. برای کسی که عاشقتان نیست، هرچقدر بی نقص و عالی باشید کم است. عاشقتان نمیشود. واقعیت تلخ این است که زور بیخود میزنی... همین!