۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

من گاز می‌گیرم...

به گمانم افسردگي خيلي پيش پا افتاده شده است. براي همين تصميم گرفتم اسم حالات عجيب و جانكاه! روحي‌ام را چيز ديگري بگذارم. مثلن ياس فلسفي. اسمش كه جذاب و دهن پركن است. مانده‌ام اگر يكي بپرسد خب اين ياس فلسفي كه مبتلايش شده‌اي چه جور چيزي است، جوابش دقيقن چه مي‌تواند باشد. هرچه باشد بهتر از این است که آدم بگوید من از جراحی می‌ترسم. من از بیمارستان از بیهوشی حتی از همان بوی دلهره‌آور، می‌ترسم. روزي كه نفسك رفت، توي تاريكي نشستم و هيچ كاري نكردم. حتي چراغ‌ها را روشن نكردم. روزهاي بعد هم ادامه داشت. جواب تلفن‌ها را نمي‌دادم، غذا نمي‌خوردم. احتمالن اگر شركت نبود و نهار و همكارها، از گرسنگي جان به جان آفرين تسليم كرده بودم. يك هارد سريال جلويم بود كه خواهرم اصرار كرده بود: "بشين ببين". از بين آن همه ترودتكتيو را مي‌ديدم. روزي كه شنيد، بد و بيراه نثارم كرد كه: آدمي در شرايطِ تو ترودكتيو نگاه مي‌كند؟ ابله؟! نارنجي فلان چي؟ بين آن همه سريال، دقيقن بايد سياهش را ببيني؟ گفتم طنز حالم را بدتر مي‌كند. اما اين يكي ذهنم را مشغول مي‌كند. يادم مي‌رود.
اما يادم نمي‌رفت. از مطب دكتر كه آمدم بيرون، راه افتادم سمت ميدان. ماشين نبرده بودم. چه خوب كه ماشين نبرده بودم. رفتم... رفتم... به بچه‌ی دومی فکر می‌کردم که هیچ وقت نخواهم داشت. بعد ياد آنجلينا جولي افتادم. فكر مي‌كردم در اولين عكس‌هايش جاي سينه‌اش يك فضاي خالي زشت باشد. - خب حماقت كه شاخ و دم ندارد! – برگه‌ي سونوگرافي توي كيفم بود و انگار هرقدمي كه برمي‌داشتم وزنش بيش‌تر و بيش‌تر مي‌شد. دكتر عصباني شده بود و گفته بود چطور ماموگرافي را همراهت نياوردي؟ سر كه بلند كردم. تاكسي ها را رد كرده بودم. خيابان را تا تهش رفته بودم و ديگر هيچ‌كس سوارم نمي‌كرد. مجبور شدم همه راه را برگردم. دکترِ خودم بهتر بود. عصر بود و من پیاده راه افتادم. از میدان ونک تا ناکجا. نه کسی بود که آن لحظه دوست داشته باشم برایش تعریف کنم. نه می‌توانستم خفه بمانم. دست آخر به خواهرم زنگ زدم. هرچه باشد او با من در خیلی ترس‎‌ها و ارث بردن‌ها و مرگ‌ها شریک بود. 
آخر هفته را بلاخره از خانه زدم بيرون. چه بيرون زدني؟ كه با چرا نمي رقصي ويگن هم بغض كني و گريه‌ات بگيرد... هر شب كمي گريه و كمي بي خوابي و كمي كابوس. هركس بپرسد چه مرگت است؟ جواب ندارم. البته خودشان فوري با صداي بلند فكر مي‌كنند كه: بخاطر رفتن نفسك است. اين‌طوري است كه امروز مانده بودم چطور بگویم برگشته است. پشت بندش می‌پرسند دیگه چه مرگته؟! به گمانم جمله‌ي "به ياس فلسفي دچار شده‌ام" خوب باشد. آن قسمتِ ياس، نا اميدي‌ام را خوب نشان مي‌دهد و بخش فلسفي هم يك‌جورهای شیکی پيچيدگی اوضاع را خوب می‌پيچاند. اوضاع يك‌جوري شده كه بايد مثل كارتون ديويد كاپرفيلد يكي، يك كاغذ بچسباند روي لباسم كه: من گاز مي‌گيرم. راستی دندان‌هایم کِی ریخت؟!