۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

برگرد به من... *

بادمجان محلی برایم آورده‌اند. سرخ نشده. تا حالا از این کارها نکرده‌ام. همیشه عمه‌ها خودشان زحمت می‌کشیدند. بادمجان کبابی. بادمجان سرخ کرده. آماده برایم می‌فرستند. حالا اما این خودمم. پای گاز. روغن تمام می‌شود اما بادمجان‌ها انگار تمام نمی‌شوند.
پاسپورت را که تمدید کردیم. پاسپورت بچه ماند پیش خودش. چند وقت پیش نفسک برای مامان تعریف کرده بود که پدرش گفته که می‌روند پیش عمه‌اش... به من هم گفته بود. جدی نگرفته بودم. با مامان تلفنی که حرف می‌زدم نه گذاشت و نه برداشت یک‌هو گفت: بچه را نَبَرد؟ برای همیشه نَبَرد؟ 
بُراق شدم که نه این‌کار را نمی‌کند. دو روز پیش نفسک گفت پدر گفته تا چند روز دیگر می‌رویم سفر. 
اس.ام.اس دادم که بچه می‌گوید می‌روید. گفت می‌رویم. گفتم کی؟ گفت معلوم نیست. حدود ده روز دیگر. گفتم ینی ده روز دیگر سفر است و شما تاریخش را نمی‌دانید؟ گفت بلیط‌ها هنوز به دستم نرسیده... 
به خواهرم که گفتم گفت: این همه وکیل و این همه هزینه کرده‌ایم که برویم، می‌برد که ببرد. بچه عاقبت به خیر خواهد شد...
حالا من این‌جا نشسته‌ام. دارم فکر می‌کنم اگر بچه را ببرد زندگی من چطور خواهد شد؟ این جا نشسته‌ام و به برگه های مهاجرت فکر می‌کنم. به وکیل. به کارهایی که کرده‌ام و می‌خواسته‌ام بکنم. به همه‌ی چیزی که تا امروز فقط  و فقط راز من بوده است و بس...
ده روز دیگر باید چمدان نفسک را ببندم. الکی، یاد آن فیلم افتاده‌ام. نارنجی پوش... قطعن برای من اتفاق نخواهد افتاد... همه چیز خوب است... همه چیز خوب است... مثبت فکر کن... تقصیر این بوست. با بوی بادمجان سوخته نمی‌شود مثبت فکر کرد... 




*نام ترانه سعید مدرس