دو سالش نشده بود. خیلی کوچک بود. بچهی دوساله میدانید چقدر کوچک است؟ هیچچیزی را نمیشد یادش داد... یک روز خانهی پدر و مادرِ پدرش بودیم. مادربزرگش مثل همیشه مرا فرستاده بود دنبال کارهای تمام نشدنی خانهشان. آن موقعها رسمن نقش کنیز خانواده را بازی میکردم (چقدر باید سپاسگذار باشم که از آن جهنم بیرون آمدم؟) ظرف میشستم که شنیدم صدای ضعیف گریهاش میآید. سراسیمه همه چیز را رها کردم و دویدم... مادربزرگش در حمام را باز کرد که: نترس گذاشتماش این تو... هی به مجسمهها دست میزد. خواستم یاد بگیرد که نباید دست بزند!
تندی بغلش کردم. توی دلم خداراشکر میکردم که دست کم چراغ حمام را خاموش نکرده است. یادم هست شب برای پدرش تعریف کردم. صدبرابر بدتر از اینها با من کرده بودند و برایش مهم نبود. اما این را که تعریف کردم ناراحت شد و رفت توی فکر. واقعن فکر میکنم همیشه نفسک را دوست داشت...
و اما سفر... فکر میکردم یک سفر پدر و دختری است... دوری از نفسک می ارزد که برود اروپا را ببیند. میرود خانه عمهاش. اما اشتباه میکردم. پدربزرگ و مادربزرگش هم در این سفر هستند... دو نفر که همهی حضورشان تنش و دعواست. از وقتی شنیدهام نگرانیام صدبرابر بیشتر شده است. امروز توی شرکت... پشت میز... به محض اینکه تنها شدم گریه کردم... تمام مدت خودم را دلداری میدادم که دلت تنگ میشود، اما عوضش به بچه خوش میگذرد... حالا... حالا کم مانده از غصه و نگرانی حتی قبل از سفرش بمیرم... واقعن بمیرم...