۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

از دردی گریسته‌ام که از آنِ من نیست... *

اغراق نیست اگر بکویم آقای ب یکی از مودب‌ترین، خوش‌روترین و با شخصیت‌ترین مردهایی است که دیده‌ام. او یک مرد میان‌سال با موهای جو گندمی و ظاهری معمولی است. خوش‌پوش است اما چیزی جز این‌ها در او هست که باعث می‌شود همه برایش بی‌اندازه احترام قائل باشند. آقای ب در یکی از شرکت‌های زیر مجموعه است. کارمان مرتبط نیست. اگر تصادفن ماشین نیاورد او را توی سرویس می‌بینم. امروز قرار بود آقای ب برای من کاری انجام دهد. وقتی تشکر کردم... گفت نمی‌دانم باید بگویم یا نه... در جوانی نامزدی داشتم... هرچه خاک اوست عمر شما باشد... شما مرا یاد او می‌اندازید... چهره‌تان... حرف زدن‌تان... هرکاری که کردم برای دل خودم کردم... شک نکنید جای تشکر ندارد...
من لبخند زدم و باز تشکر کردم اما از همان لحظه یک چیزی بیخ گلویم چسبیده و ول کن نیست... چرا همه چیز پیچیده و سخت به نظر می‌رسد؟ چرا دور و برم همه چیز غم‌انگیز است؟ انگار پسِ همه آدم‌ها یک داستان غم انگیز هست. من... من دلم لبخند نه... خنده می‌خواهد... از ته دل...


*شاملو