۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

بغلش کن تا دیر نشده

نوزادی‌اش به چشم زدنی گذشت. آن روزهایی که مدام خواب بود. هنوز با پدرش زندگی می‌کردیم، به او می‌گفتم توی روز دلم برای نفسک تنگ می‌شود، گاهی دوست دارم بیدارش کنم! می‌گفت دیوانه‌ای! تاتی تاتی کردنش به چشم برهم زدنی شد دویدن. تک زبانی و ناقص حرف زدنش خیلی زود شد بلبل زبانی... حتی نخواندن و ننوشتنش هم زود شد خواندن و نوشتن و ضرب و تقسیم...
این روزها ده دوازده ساعتی کلن نیستم. باشم هم خسته‌ام. باید شام شب و نهار فردا را درست کنم. گاهی این بین فیلم نگاه می‌کنم و نفسک که می آید هی باید بگویم صبر کن این را بشورم... صبر کن این را ببینم... امشب غذای روز بعد را که گذاشتم جا بیافتد، نشستم به گتسبی بزرگ. به عادت هر روزش آمد روی پایم نشست. همیشه بعد از یک دقیقه و یک بوسه‌ی هول‌هولکی بلندش می‌کردم که: "بزرگ شدی... پام درد می‌گیره...بذار ببینم فیلمه چی شد"، می‌فرستادم برود پی بازی یا مشقش. امروز اما فیلم را نگه داشتم. بغل و بوس و هی حرف زدیم و هی توی دلم قند آب شد. گذاشتم هرچقدر دوست دارد روی پایم بشیند و استخوانم ذوق‌ذوق کند...
به خودم گفتم مثل چشم برهم زدن این مرحله هم می‌گذرد. فکر می‌کنی چند سال... چند شب... چند بغل این‌طوری مانده؟ بچسب به همین الان... بغلش کن تا دیر نشده... تا حسرتش نمانده... بغلش کن...