همیشه دوست داشتهام آدم مستقلی باشم. دوست داشتهام خیال کنم هرکاری را میتوانم تنهایی انجام بدهم و کسی باشد و نباشد همین باشم که هستم. آچار برمیدارم و میافتم به جان شیر آب. برق را قطع میکنم تا زنگ سوخته خانه را خودم عوض کنم و میکُشم خودم را تا توپی قفل در را خودم جا بیاندازم. که به خودم بگویم مهم نیست. من میتوانم. اما یک روزهایی هست که نمیتوانی... مثل دو روزپیش...
وقتی از شرکت برمیگشتم کمی مانده به تقاطع جادهی مخصوص و آزادگان... متوجه شدم چراغ آب ماشین روشن شده و درجهاش روی هات است. دستپاچه زدم کنار. تعمیرکار آشنایی که همیشه کارهای ماشین را میکرد گفته بود که در این شرایط نباید ماشین را خاموش کنم. زنگ زدم به آقای تعمیرکار گوشی را برنداشت. کنار اتوبان ایستاده بودم و فکر میکردم که یک لیتر آبی که توی ماشین دارم کمتر از این حرف هاست. جلوی جایی بودم شبیه به انبار یک شرکت بزرگ. پودر بانو. مطمئن بودم نگهبانی، سرایداری، کسی باید باشد. فکر کردم خب آب هم قطعن هست. اما در کسری از ثانیه متوجه شدم هرگز نمیتوانم اعتماد کنم و برم در آنجا را بزنم و بگویم گیر کردهام و آب لازم دارم. یک جایی توی جادهی مخصوص وسط ان همه کامیون و ماشینهای گندهی ترسناک! مستاصل توی ماشین نشسته بودم و فکر میکردم خوشت بیاید یا نیاید باید از یک مرد کمک بگیری. زنگ که زدم حتی نگذاشت حرفم تمام شود. گفت کجایی... من الان حرکت میکنم. دروغ چرا کمی هم تعارف کردم که زحمتتان میشود... فقط بگویید چکار کنم... اما ته دلم دوست داشتم بیاید. فکر میکنم این به همان ماجرای من دوست دارم بغل شوم! بر میگردد. تا آخرین لحظه مردد بودم که واقعن اینکار درست است؟ عذاب وجدان داشتم که این همه راه را باید به خاطر من بیاید... اما تهش، کارِ ماشین که تمام شد... قبل از سوار شدن... همان وقتی که تشکر میکردم... همان لحظهای که دست انداخت دور شانهام و سرم را بوسید و گفت برو زودتر که دیرت نشود... به خودم گفتم درست یا غلط ارزش همین یک لحظه را داشته است... اصن به خاطر همان یک لحظه باید هرچند وقت یکبار ماشین آدم خراب شود!