۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

همه‌ی تو مال من است...

نفسک که کوچک‌تر بود، دلم می‌خواست یک ساعت بدون من بماند و من مثلن برای یک خرید ساده بتوانم تنها بروم و بیایم. کمی بزرگتر که شد فکر می‌کردم این که گاهی یک روز می‌رود و پیش پدرش می‌ماند خوب است من می‌توانم تمام روز را بروم دنبال کارهایم... با دوستانم برنامه بگذارم و یک روز را برای خودم باشم...
این روزها اما، زیاد می‌رود سفر. با پدر و مادرم... شمال را دوست دارد. عاشق دریا و شنا کردن است. این روزها دیگر یک ساعت و یک روز از هم دور نیستیم... گاهی ساعت‌ها و روزها از هم دوریم... اما نه برای او عادی می‌شود نه من. یک شب مجبور شدم آن قدر پشت تلفن حرف بزنم و قصه بگویم برایش که خوابش ببرد. و بعد به خط دیگر خانه زنگ زدم که یکی گوشی را از رختخوابش بردارد... هر روز از شرکت که برمی‌گردم، خانه ساکت و غم‌گین است. کسی نیست که غر بزند و از سر و کولم بالا برود و من هی بگویم خسته ام... نکن... شب‌ها توی تخت‌خوابم چیزی عوض نشده... همه چیز مثل وقتی است که بچه توی اتاقش خوابیده است... اما می‌دانم که نخوابیده و این تنهایی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند...
با خودم فکر می‌کنم، آن‌موقع که کسی را دوست داشتم و یک آدم سومی هم این وسط بود چطور بودم؟ این‌همه دل تنگ می‌شدم؟ آن‌موقع‌ها که وقتی یک شب تنها می‌شدم، برای هر ثانیه‌اش برنامه می‌گذاشت و تهش می‌گفت: نه و نمی‌خواهم و نمی‌توانم، نداریم. امروز همه‌ی تو مال من است...
گمان می‌کنم عین نامردی است... اما واقعیت این است که وسطِ این شب‌ها... وسطِ این تنهایی، یادش می‌افتم... آدمیزاد باید دلتنگ آدم‌ها بشود و یادشان بیافتد، اما گاهی این‌طوری می‌شود... دلش برای کسی تنگ نمی‌شود... دلش برای تنها نبودن، دلش برای رابطه تنگ می‌شود... و این خیلی غم‌انگیز است...