آزمایشگاه شلوغه... هی صبر میکنم جلوی میز پذیرش خلوت بشه... حتی نوبتم رو میدم به بقیه اما تهش اونقدر سالن کوچیکه که همه میشنون: من یه برگهی عدم بارداری میخوام واسه دادگاه... گفتن که باید...
دیگه نمیفهمم چی میگم هول شدم... همه ساکت شدن... دارن نگام میکنن... فقط منشیه است که خونسردیشو حفظ کرده... یه پسر جووون یه زن چادری مسن... یه زن مانتویی جوون که حدس میزنم بارداره... و یه آقای چاق میانسال... همه دارن به من نگاه میکنن...
حس میکنم من الان براشون سوژهام... مثل سوژههای جذاب مجله خانواده... نگاهشون میگه: آخی طفلکی... بیا بشین تعریف کن... چی شد که اینجوری شد؟
ترجیح میدم نَشینم... پشت به جمعیت یه پوستری رو میخونم، راجع به علائمِ سکته است... صدام میکنن... میرم تو... میگه چه رگ خوبی داری... همه همینو میگن. دستِکم نود درصد مواقع اینو شنیدم اما الکی خیال میکنم داره ترحم میکنه، فقط میخواد یه چیزی بگه... تموم که میشه چسب میزنه برام و میگه اگه کبود شد نترس رگت سطحی و نازکه...
یادم میافته همین چند ساعت پیش یکی بهم گفت من سطحیام... هیچی به هیچجام نیست... من بهش گفتم اما من همه چی به همهجام هست فقط ریاکشن بیرونی ندارم... بگذریم که نمیگفتم هم مهم نبود به هر حال باور نمیکرد... از آزمایشگاه اومدم بیرون به رگم گفتم تو سطحی نیستی... منم سطحی نیستم... ناراحت نشو... بیا بهشون ثابت کنیم... تو کبود نشو... منم فراموش نمیکنم باید نشون بدم که همهچی به همهجام هست، خب؟