۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

وقتی بازیچه‌ی ترس‌ات می‌شوی...

قبل از هرچیز یک درد کوچک... مثل حرکت یک تیغ به کوچکی تیغ ماهی توی پهلوهایم حس می‌کنم... بعد تهوع کم‌رنگی شروع می‌شود. بعد... ناگهان آن‌قدر درد شدید شده‌است که حتی نمی‌توانم روی پا بایستم... گاهی سینه خیز... گاهی دولا دولا می‌روم طرف کشوی داروها... دیگر تیغ نیست... یک چاقوی قصابی است که توی همه جای شکمم می‌چرخد و حتی نمی‌توانم بفهمم مرکز درد کجاست. مثل فیلم‌ها دستانم می‌لرزند و قرص‌ها از دستم می‌افتند و... 
قبلا سالی یکی دوبار بود. دفع سنگ کلیه. الان مدتی است مدام تکرار می‌شود و هر بار من ترسوتر می‌شوم... آن‌قدر که گاهی با کوچک‌ترین علائم مشابهی می‌خواهم از ترس بمیرم... مثل وقت هایی که صدای نامفهموی از دور می آید و گوش تیز می‌کنی تا تشخیص‌اش دهی... خودم را می‌بینم که دقایقی طولانی صاف روی مبل نشسته‌ام... انگار به همه‌ی اتفاقات دور و برم می‌خواهم بگویم هیس! بگذارید ببینم باز می‌خواهد شروع شود؟ و اغلب موارد... ترسیده‌ام... مرده‌ام و زنده شده‌ام، از ترس اتفاقی که نیافتاده است! مثل همه‌ی روزها و ساعت‌های خوب و دلچسبی که با ترس از بعد... ترس از آخرش... وترس‌های دیگر خرابشان می‌کنم...


۴ نظر:

مهناز گفت...

خب حواست باید بیشتر به خودت باشه. مگه نوع سنگت معلوم نیست؟ مگه نباید رژیم خاصی رو رعایت کنی؟ اصلا عوض شدی به نظرم!!!! خبری از شادی های گاه به گاهت نیست دیگه!............................

innaoon گفت...

سلام.
خوبی؟
اصولا تلخ نوشتن هم هنر میخواد. و تو بد تلخ می نویسی! انقدر که حتی آهنگ مثلا شادی هم که آدم میذاره واسه اینکه این تنهایی و سکوت رو بی تاثیر کنه، زیر سوال میبره.
"دوسه ماه یک‌بار اتفاق می‌افتاد... مثل الان نبود"، "قبلا سالی یکی دوبار بود". از دو تا پست آخر!
خدا نفسکت رو برا تو نگه داره و شیرین زبونی رو برای نفسک که اگه نبود شیرین زبونیای نفسک باید وبلاگت رو پای طناب دار میخوندیم که...
امیدوارم سال نو سال خوبی باش برات.
فعلا....

فانی گفت...

دچارش نشده ام و نمیتوانم بگویم می فهممت ...

مدادرنگي(هما) گفت...

سلام عيدت مبارك. اميدوارم همراه دختر عسلت سالي سرشار از سلامت سلامت سلامت و شادي و شادي وشادي داشته باشي