روبروی هم ایستاده بودیم. بلند بلند میخندید. از آن خندهها که دوست دارم. برای اولینبار داشتم چیزی را تعریف میکردم... خودم تعریف میکردم... کسی چیزی نپرسیده بود... دستهایم را تکان میدادم و با هیجان تعریف میکردم. رسیده بودم به آخرهایش. که ناگهان فهمیدم دیگر نمیخندد. لبخند میزد. اما نگاهش یکجور خیرهای بود. ته نگاهش... یه چیز خوبی بود. یک چیز غیرقابل وصف و دلپذیری توی نگاهش بود. برای کسری از ثانیه لال شدم، حس کردم صورتم داغ شده است...
جای اینکه بپرسم چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ و آن چیزی که دوست دارم را بشنوم، دستهایم را آوردم پایین، ذوقم را جمع و جور کردم و داستانم را تمام کردم...
جای اینکه بپرسم چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ و آن چیزی که دوست دارم را بشنوم، دستهایم را آوردم پایین، ذوقم را جمع و جور کردم و داستانم را تمام کردم...