نفسک را فرستاده بودم سفر. وقتی دیدماش با هیجان یک آلبوم کوچک را داده بود دستم. ده دوازده تا عکس داشت از سالها پیش، اوایل ازدواجمان. خیره شده بودم به عکسهای توی آلبوم. از صورتِ غمزده و لاغر و زشتم خندهام گرفته بود... ناگهان آن وسط... عکسِ دوست دخترِ همسر سابق رخ نموده بود... این اینجا چکار میکند؟
یادم افتاده بود، آن روز که پیدایش کردم چقدر سخت گذشته بود... گریه کرده بودم... قهر کرده بودم... آمده بود دنبالم... اولین خیانتش بود... انگار زمین و زمان خراب شده بود روی سرم... اشکم بند نمیآمد... چند روز گریه میکردم. نه غذا میخوردم... نه میخوابیدم... همه چیز برایم تمام شده بود... اما خبر نداشتم تازه اولش است...
به صورت دخترک توی عکس نگاه کرده بودم. غصهام نشده بود. انگار خیلی دور بود. به خودم افتخار کرده بودم که دیگر اذیت نمیشوم. آلبوم را بسته بودم و نفسک سرش را خم کرده بود توی صورتم: داری گریه میکنی؟ ناراحت شدی؟ عکسای بابامو نمیخواستی ببینی؟
خندیده بودم و برای اینکه خیالش راحت شود با خنده گفته بودم: من گریههامو کردم خانوم خانوما... بذارش تو چمدون. اینو هم با خودمون میبریم تهرون...
چند روز بعد... اولین روز هفته، خسته از شرکت رسیده بودم، زنگ زده بود که بیا پایین ببینمات. قرارمان این نبود. هول شده بودم و بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بودم که واقعا باید بروم؟ تردید به جانم افتاده بود که باید برم یا بگویم نه. دست آخر حاضر شده بودم و رفته بودم پایین. گفته بود برویم جاده چالوس؟ برویم بام؟ بریم یه وری! فکر کرده بودم چقدر دلم میخواهد گم شوم و بروم و برنگردم به غمگین ترین روزهای خانهام. به آن شلوغی که به زودی تنهایی و سکوت جایش را میگرفت... اما به جایش گفته بودم نه باید زود برگردم. نمیدانم چه شده بود که شوخی شوخی رسیده بودیم به این که از ناراحتی و دلخوری نفریناش کردهام... گفتم من تابحال کسی را نفرین نکردم. حتی پدرِ نفسک را... او هم سر تکان داده بود که جدی؟ ناراحت نبودی؟
بعد من برگشته بودم عقب، خودم خواسته بودم تعریف کنم...
نفریناش نکرده بودم هیچ وقت. اصلا دلم نمیآمد. بسکه دوستاش داشتم و بعدتر هم بسکه نفسک را دوست داشتم. زبانم به نفرین پدرش نمیچرخید. نه وقتی رفته بودم پزشکی قانونی جلوی دکترها لباسم را در آورده بودم و کبودیها را نشان داده بودم... نه وقتی توی کلانتری نیشخند سربازها و نگاههای هیزشان را تحمل کرده بودم... یا وقتی توی دادگاه منتظر ایستاده بودم... نفریناش نکرده بودم... اما آن روز گفته بود دیگر اجاره را نمیدهم. خودت خانه پیدا کن و من هول هولی خانه ای را پیدا کرده بودم و وسایل را برده بودم و مانده بود انباری. هیچکس نبود. راننده وانت دست به کمر ایستاده بود که من کمکی نمیکنم ها! کمرم درد میکند. من هم گفته بودم لازم نیست. همه را آورده بودم یکییکی و گذاشته بودم توی ماشین. فقط یک ساک پر از کتابِ بزرگ را نتوانسته بودم. چند بار تقلا کرده بودم و نشده بود. تکان نمیخورد و من ناگهان زده بودم زیر گریه... گوشه انباری گریه کرده بودم و یک نفرت بزرگ و سیاه توی دلم چنگ انداخته بود...
درست وقتی که فکر میکردم آدم شدهام، به خودم مسلطم و فراموش کردهام... وسط تعریف کردنِ این ماجرا گریهام گرفت. توی بزرگراه. ته همین همت. نتوانستم جملهام را تمام کنم. بغض کردم و اشکم سرازیر شد. زد بغل، ماشین را نگه داشت و زل زد به من که نمیخواد تعریف کنی... گریه نکن... و من احساس شرم کردم بابت این ضعف و تمام مدت به خودم بد و بیراه گفتم که چرا فراموش نمیکنی طفلکی؟! چرا فراموش نمیکنی...