۱۳۹۴ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

یا خالی و یا لبریز...

هواشناسی هشدار داده بود که حواس‌تان باشد روز دو شنبه قرار است طوفان بیاید. نوشته بود از درخت‌ها فاصله بگیرید. درها را ببندید. ما نشسته بودیم زیر درخت‌ها... باد خنک بود و دمدمای غروب بود. قبل‌تر، صبح زود... نفسک را فرستاده بودم برود شمال. که آخرین سفرش باشد با دخترخاله‌اش. که کسی چه می‌داند دیگر کی با هم بروند شمال... 
چند ماه قبل بابا گفته بود نمی‌گذارم تو هم بروی. همه‌شان بروند، تو می‌مانی پیشِ خودمان. خندیده بودم و گفته بودم حالا کی خواست برود. بعدتر هم تکذیب کرده بود که زندگی خودتان است بروید خوش باشید. تا دیشب... دیشب  که کارگرها آخرین تکه‌های یک زندگی را بار می‌زدند و خانه را خالی می‌کردند. گفتم حالا شاید سال بعد همین موقع نوبت خانه ما باشد. یک‌جوری سر بلند کرد و نگاه کرد که لبخند روی لب‌هامان ماسید.
یک روز لابد نفسک هم همین‌طور مرا می‌گذارد و می‌رود. باید برود. کاش من هم طاقت بیاورم... نفسک را فرستاده بودم شمال و تنها بودم اما نگفته بودم. دلم می‌خواست ببینم ماجرا به کجا ختم می‌شود. هوا خوب خنک شده بود. گفته بودند دوشنبه طوفان می‌شود. ولی نشده بود. بادی وزیده بود و... همین. ما نشسته بودیم زیر درخت‌ها... باد لابلای برگ‌هایشان می‌چرخید و صدای لذت بخشی داشت... نشسته بود روبرویم و پرسیده بود خب؟ من در همان چند ثانیه تصورکرده بودم که می‌گویم بله؟ به آدمی که توی دو هفته‌ی گذشته حتی یک‌بار نخواسته صدای مرا بشنود؟ بعد فکر کرده بودم که بعدتر که دلبسته شدی این می‌شود دلیل گریه های هرشب‌ات... به کم قانع نشو...
 گفته بود آن‌قدر برایم عزیزی که هیچ‌وقت، روی این هیچ‌وقت هی تاکید کرده بود، نمی‌خواهم من باعث ناراحتی‌ات باشم. و من فکر کرده بودم آدمِ توهمِ رابطه نیستم. نمی‌توام خیال کنم توی یک رابطه هستم اصلا رابطه راه دور یعنی چه؟ یک‌نفر یا هست، یا نیست. بلد نیستم نصفه چیزی را بخواهم. اذیت می‌شوم و تهش می‌زنم زیر همه چیز... او پرسیده بود خب؟ و من توی سرم می‌چرخیدم. بی هدف از این دالان به آن دالان. از قسمتِ عاقلانه به قسمتِ عاشقانه... توی آن هزارتوی پیچیده زنی را دیدم که خسته است و می‌ترسد نزدیک بشود به مردی که نمی‌داند کِی هست و کِی نیست... من فلسفه‌ای دارم یا خالی و یا لبریز... باد پر شالم را جا بجا می‌کرد. دست برده بودم درستش کنم که پرسیده بود خب؟ 
من به پنجره اتاقِ خوابم نگاه کرده بودم و تنهایی‌ام بزرگ و بزرگ‌ترشده بود روی دلم. توی چشم‌اش نگاه نکرده بودم سرم را انداخته بودم پایین و گفته بودم نه...  
و زن باز هم توی هزارتوی‌اش تنها مانده بود...