۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

صرفا برای ثبت در تاریخ

قرار بود این پست یه چیز دیگه باشه... یه مطلب نصفه نیمه که چند روزه نوشتم‌اش و هی می‌خوام تمومش کنم و اون دکمه‌ی انتشار رو بزنم... اما...
اون پسته می‌تونه یه‌کم دیگه صبر کنه... تا من این‌جا بنویسم که دیشب تاتر خشکسالی و دروغ رو دیدم. خیلی دوسش داشتم. این روزها کم پیش میاد کاری رو ببینی و وقتی داری میایی بیرون حس نکنی مغبون شدی... ولی این پست رو ننوشتم که از این نمایش تعریف کنم... می‌خوام بگم دیدنش رو مدیون دوستی هستم که صبح ساعت 6 صبح رفته بود تو صف فروش بلیط و اگر دعوتش نبود قطعا من این کار خوب رو از دست می‌دادم... 
من دوستای خوبی دارم... و این تنها چیزیه که باعث می‌شه من بتونم هر بار بلند شم... وقتی یه نت غمگین تو پلاس می‌نویسم... و یه دوستی از یه کشور دیگه بهم زنگ می‌زنه... به خودم می‌گم هی نگاه کن... همه از این رفقا ندارن... چند شب پیش... بعد از یه نتی... گوشی رو برنداشتم... به اس‌ام‌اس‌ها جواب ندادم... یا اگر دادم یه کلمه و بی حوصله بود... اما می‌دونم دوستام هستن... می‌فهمن... و همیشه وقتی لازم‌شون دارم سرجاشونن... 
ممنونم. فقط همین...