بیبیسی چند فیلم کوتاه که با موبایل گرفته شده، را نشان میدهد که در آن معلمها بچهها را تنبیه میکنند. آمار بچههای ناقصشده و حتی کشتهشده توسط آموزگارانشان را میخواند... همینجا... ایران خودمان... من خیره به صفحهی تلوزیون ماندهام بغض دارد خفهام میکند... یاد خودم افتادهام... گوش پسرک را گرفته و میکشد، داد میزند و کمی بعد پسرک زیر مشت و لگدهایش نقش زمین میشود. یکی میگوید چرا این بچه ها به پدر و مادرشان نمیگویند...
کلاس پنجم دبستان بودم در دبستان مقداد تهران... اسم خانوم معلم و قیافهاش را خوب یادم هست... دو تا کلاس پنجم بودیم و معلمهایمان حسابی باهم جیجیباجی بودند. برای همین هم هر برنامهای داشتیم هردو کلاس با هم بودیم... حتی ورزشهایمان. یکبار بازی تازهای یادمان دادند که شعری داشت مثلا گرگم و گله میبرم... مدتی بازی کردیم و گفتند که بازی تمام است. معلمها حرف میزدند و بچهها همهمه میکردند. من زیر لب شعر را میخواندم. نزدیک دیوار و پشتِ بچهها ایستاده بودم، که دیدم صف شکافته شد و معلممان با خشم عجیبی صاف آمد سمت من و با پشت دست به صورتم کوبید. یادم نیست شدت ضربه زیاد بود یا مثلا قدمی عقب رفتم و پاهایم به هم گره خورد که افتادم زمین. ولی خوب یادم هست که معلم آن یکی کلاس با چشمانی از حدقه در آمده آمد و معلممان را میکشید که چی شده؟ چرا عصبانی شدی؟ گفت میگم ساکت هنوز شعر میخونه... تازه فهمیدم چرا تنبیه شدهام... معلم ِآنها زیرلب چیزهایی میگفت که حدس میزدم در دفاع از من است... اما من فقط یک مشت پا میدیدم. تحقیر شده در محاصرهی آن همه مانتو شلوار سورمهای... جرات نداشتم به بالا نگاه کنم... آنقدر آنجا نشستم تا معلمها سوت زدند و جمع پراکنده شد...
پدر من آدم سرشناسی بود. تحصیلکرده بود و علیرغم درگیری شغل دولتی برای خوشآمدِ مدیرمان عضو انجمن اولیا مربیان شده بود. شب وقتی برایش تعریف کردم. روزنامه میخواند. حتی سرش را بلند نکرد. گفت: چوب معلم گله... هرکی نخوره خله!
کلاس پنجم دبستان بودم در دبستان مقداد تهران... اسم خانوم معلم و قیافهاش را خوب یادم هست... دو تا کلاس پنجم بودیم و معلمهایمان حسابی باهم جیجیباجی بودند. برای همین هم هر برنامهای داشتیم هردو کلاس با هم بودیم... حتی ورزشهایمان. یکبار بازی تازهای یادمان دادند که شعری داشت مثلا گرگم و گله میبرم... مدتی بازی کردیم و گفتند که بازی تمام است. معلمها حرف میزدند و بچهها همهمه میکردند. من زیر لب شعر را میخواندم. نزدیک دیوار و پشتِ بچهها ایستاده بودم، که دیدم صف شکافته شد و معلممان با خشم عجیبی صاف آمد سمت من و با پشت دست به صورتم کوبید. یادم نیست شدت ضربه زیاد بود یا مثلا قدمی عقب رفتم و پاهایم به هم گره خورد که افتادم زمین. ولی خوب یادم هست که معلم آن یکی کلاس با چشمانی از حدقه در آمده آمد و معلممان را میکشید که چی شده؟ چرا عصبانی شدی؟ گفت میگم ساکت هنوز شعر میخونه... تازه فهمیدم چرا تنبیه شدهام... معلم ِآنها زیرلب چیزهایی میگفت که حدس میزدم در دفاع از من است... اما من فقط یک مشت پا میدیدم. تحقیر شده در محاصرهی آن همه مانتو شلوار سورمهای... جرات نداشتم به بالا نگاه کنم... آنقدر آنجا نشستم تا معلمها سوت زدند و جمع پراکنده شد...
پدر من آدم سرشناسی بود. تحصیلکرده بود و علیرغم درگیری شغل دولتی برای خوشآمدِ مدیرمان عضو انجمن اولیا مربیان شده بود. شب وقتی برایش تعریف کردم. روزنامه میخواند. حتی سرش را بلند نکرد. گفت: چوب معلم گله... هرکی نخوره خله!