۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

من این خودمو دوست ندارم!


یه روزی منم مثل همه‌ی دخترا و زنای دیگه بودم که روزی هزار بار با دوستام تلفنی حرف می‌زدم... که براشون همه چیزو تعریف می‌کردم... که جیک و پوک هم رو می‌دونستیم... که همه‌چی رو... همه‌چی رو براشون تعریف می‌کردم...
اما الان برای هیچ‌کس هیچی رو تعریف نمی‌کنم... هنوز کلی دوست دارم چه زن و چه مرد... هنوز آدم خوب دور و برم هست... اما من حرف زدنم نمیاد... گاهی، دوستام که دارن برام حرف می‌زنن و تند تند تعریف می‌کنن تو دلم می‌گم خب حرفش که تموم شد منم تعریف می‌کنم... بگم دیروز... بگم اون روز... بگم فلانی... بعد به خودم می‌گم خب که چی؟ تعریف کنم که فلانی... که فلان ماجرا... که چی؟ گاهی یه شبایی... تو چت... یا تو ایمیل برای بعضی ها بعضی چیزا رو تعریف می‌کنم... ینی این مَرضم موقع نوشتن تعدیل می‌شه... ولی از تایپ کرن هم خسته می‌شم... کلن خسته می‌شم... از همه چی خسته می‌شم...
بعد یه شبی مثل دیشب هست که باید با یکی حرف بزنم... به خودم می‌گم زنگ بزنم به یکی‌شون... به کدوم‌شون؟ چی بگم؟ ماجرای یه روز و دو روز که نیست... باید از اول تعریف کنم... هی حرف بزنم... هی حرف بزنم... چند ساعت؟ بعد بهم نمی‌گه تو همه‌ی این مدت چرا برام تعریف نکرده بودی؟ بعد به خودم می‌گم تو زنگ نمی‌زنی، تو از پسش بر میایی، تو به کسی احتیاج نداری... ولی من می‌دونم دروغ می‌گم... خودم هم می‌دونم دروغ می‌گم... هردومون می‌دونیم ولی کاریش نمی‌تونیم بکنیم... یکی باید دوباره حرف زدن یاد مون بده... یکی باید دوباره اعتماد کردن یادمون بده...
یکی که نگه تو حرف نمیزنی چون مرموزی... یکی که نگه گارد گرفتی که بهت نزدیک نشم! یکی که نگه تو حرف نمی‌زنی چون سکوت شده افه‌ات!... یکی که هر هزار سال یه بار هم که خواستی حرف بزنی نگه هیچی نگو! نمی‌خواد توضیح بدی! یکی که نگه تو  حرف نزن! خراب‌ترش نکن...
یکی که باور کنه من می‌خوام درستش کنم... من می‌خوام خسته نشم... من می‌خوام آدم بشم... من می‌خوام خودم بشم... همون خود سابقم... قبل از عاشق شدنه... قبل از ازدواج... قبل از طلاق... قبل از لال شدنه...