يك جايي توی سريال The Fall زني كه كارآگاه پليس است (و من دربست شيفتهاش شدم) به همكارش ميگويد: ميدوني
وقتي از مردا ميپرسن در مواجه با زنها از چي ميترسي، چي جواب ميدن؟ ميگن ميترسيم
بهمون بخندن... حالا ميدوني وقتي از زنا ميپرسن كه در مواجه با مردا از چي ميترسي،
چي جواب ميدن؟ ميگن ميترسيم ما رو بكشن... اين تفاوت بين ماست...
نميدانم چقدر ميشود به اين ماجرا استناد كرد اما اين را
ميدانم كه اين همان تفاوتي است كه باعث ميشود وقتي مردي كه دوستش دارم، مردي كه
مدام به من عشق ميدهد يك روزي تصادفا عصباني شود، يك جايي توي ماشين... كنار
خيابان كه نگه ميدارد و ميكوبد روي فرمان... اولين فكري كه ميكنم اين است كه
نكند دست رويم بلند كند... چطور فرار كنم؟ از ماشين پياده شوم؟ داد نزند، فحش
ندهد... دستم را نگيرد... به زور نگهم ندارد...
و همه اينها باعث ميشود با اينكه حق با من است سكوت ميكنم...
از تنش و درگيري ميترسم و حاضرم كوتاه بيايم اما كسي سرم داد نزند... نميدانم
چند درصد از زنها مثل من ترسو هستند اما مطمئنم تعدادمان كم نيست...
يكبار چند سال پيش وسط يك بگومگويي دستش آمد حوالي صورتم
خيلي غيرارادي سرم را عقب كشيدم و خودم را جمع كردم. بيشتر عصباني شد و گفت: "احمق
جون تو در مورد من چي فكر كردي؟ روي موهات... اينو ميخواستم بردارم... يه نخ بود…"
و با دلخوري نخ را پرت كرده بود روي زمين... اما من واقعا
فكر كرده بودم ميخواهد بزند توي گوشم...
پدرم دست بزن نداشت. شايد روي هم رفته دو سه تا در كوني
خورده باشم ازش توي بچگي. همسر سابق هم نداشت اما دو بار دستش رويم بلند شد و هرگز
يادم نرفت...
هميشه فكر ميكنم من كه توي زندگيم تا اين حد درگيري فيزيكي
كم بوده و آرامش نسبي حاكم بوده چطور اينقدر ترسوام؟ پس آن طفلك هايي كه مدام
آزار ديده اند زندگي شان چطوري است؟ چرا نميتوانم محكم باشم و نترسم؟ چرا واقعا؟
اما هنوز و تا اين لحظه اين از آن سوال هاست كه بي جواب مانده است...
اما آدمیزاد میتواند مثبت فکر کند تلقین کند مثلا هی بگوید من ترسو نیستم من ترسو نیستم من ترسو...
شاید شد...